فرصتی به پسر کوچیک تر نداد تا چیزی بگه، سریع روش خیمه زد و لباش رو محکم روی لباش کوبوند.
ولی خب انگار تهیونگ به طرز عجیبی اون روز روی دور شانس بود چون همزمان با اولین حرکتی که جونگکوک زد، در اتاق به صدا در اومد.
چند لحظه بعدش صدای هوسوک به گوششون رسید که بلند بلند داد میزد و میگفت:
تهیونگ، جونگکوک.
پسرا بیاید سوغاتیاتون رو بگیرید.
سریع باشید..تهیونگ از خدا خواسته جونگکوک رو پس زد و بدو بدو سمت در اتاق پرید و زمزمهی لحظهی اخری جونگکوک رو که به گوشش رسید رو کاملا نادیده گرفت:
افرین، فرار کن توله خرس.
بلاخره که تنها میشیم.
یه روزی میرسه که کسی نتونه نجاتت بده.ولی ایکاش یکم جدیش میگرفت و انقدر بخاطر فرصت فراری که گیر اورده بود ذوق نمیکرد.
YOU ARE READING
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...