✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬09🍫

9.2K 1.8K 105
                                    

صبح.

ساعت هشت صبح بود.

مه غلیظ توی فضای اطراف مؤسسه اجازه نمی‌داد تا جیسو و تهیونگ بتونن جاده رو به درستی ببینن.

چند ساعت دیگه تهیونگ توی خونه‌ی خودش بود.

جیسو تهیونگ رو توی بغلش گرفته بود و با دست اروم کمرش رو نوازش میکرد تا بخوابه.
حتی برای تهیونگ لالایی هم میخوند...

یوناتان خودش رو به پای جیسو چسبونده بود تا کمی گرم بشه.

با زنگ خوردنِ گوشیش دستش رو به تلفن توی کیفش رسوند و تماس رو وصل کرد : شما دوتا کجایین اخه؟!
بچه یخ زد این بیرون...
فقط تا پنج دقیقه دیگه اینجا نباشید تا حساب جفتتون رو برسم.

گوشی رو قطع کرد و توی کیفش انداخت. میترسید اون بچه سرما بخوره.
تهیونگ لاغر و حسابی ضعیف بود و این خودش بیانگر این بود که اون بچه اکثر اوقات غذاهای پرورشگاه رو نمیخوره و به نحوی از شرشون خلاص میشده ؛ باید مثل چشم‌هاش از اون پسربچه‌ی شیرین مراقبت می‌کرد.

تهیونگ چشم‌های پف کرده‌اش رو باز کرد و لحظه بعد با بیرون کشیدن سرش از توی گردن مادرش، برای لحظاتی بدون اینکه کلمه‌ای به زبون بیاره به چهره.ی زن خیره شد ؛ گونه های جیسو بخاطر سرما سرخ شده بودن

سرش رو جلو برد و گونه‌های نرم زن رو بوسید و بعد گونه‌ی راستش رو به گونه ی زن مالوند تا گرمش کنه.

انقدر از حرکات شیرین پسر شاد شده بود که کلا یادش رفت چقدر پاهاش بخاطر اون کفشای پاشنه بلند داشتن درد میکشیدن..

بلاخره با ترمز کردن ماشین جلوی پاش اخماش توی هم رفت و به مرد پشت فرمون خیره شد.
هوسوک شیشه رو پایین کشید و بعد از قورت دادن اب دهنش لب زد : چهار دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه گذشت. به پنج دقیقه نرسید... باور کن.

جونگکوک روی صندلی عقب نشسته بود با بیخیالی تمام در حال ورق زدن کتابش بود.
سریع در عقب ماشین رو باز کرد و بعد از تنظیم کرد سر تهیونگ روی پای جونگکوک، پالتوش رو در اورد و روی پسر کوچیک تر انداخت.

یوناتان رو پایین صندلی‌های عقب گذاشت و دستی روی موهاش کشید.

در ماشین رو بست و سریع خودش هم وارد ماشین شد، هوسوک نگاهی به صورت بامزه‌ی تهیونگ انداخت و اجازه داد لبخند بزرگی روی لب‌های خوش‌حالش جا خوش کنه ، خطاب به جیسو لب زد : بریم کجا؟!

_پاساژ

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now