✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬53🍫

7.7K 1.5K 117
                                    

روی صندلی کنار راننده لم داد و چشماش رو بست. خیلی خسته بود، گرسنش بود.
اما ذهنش با سرعت برق و باد سناریوهای وحشتناک از واکنش خانوادشون به رابطه داشتن به جونگکوک می‌ساخت و اجازه نمیداد یه خواب راحت بدون هیچ کابوسی داشته باشه.
دستی روی پیشونیش قرار گرفت، خب جز خودش و جونگکوک که کسی توی ماشین نبود پس نیاز نبود نگران چیزی باشه.

_داری توی تب میسوزی کوچولوی من.

صدای نگران جونگکوک گوشاش رو پر کرد، لبخند خسته زد و ارون چشماش رو باز کرد :
یکم گرسنمه..

جونگکوک که انگار با دلیل پسر کوچیک تر قانع نشده بود با تردید و نامطمئن سر تکون داد.
بعد از بستن کمربندش ماشین رو روشن کرد تا به عنوان اولین قرارشون اونم قبل از اینکه مادر پدرشون سر برسن توی یه رستوران خوب غذا بخورن.

هنوز ده دقیقه هم از حرکت کردن ماشین نگذشته بود که پسر کوچیک تر به حرف اومد: ماشین رو بزن کنار کوک

جونگکوک بدون اینکه اعتراضی کنه ماشین رو کنار بزرگ‌راه پارک کرد و سوالی به تهیونگ که داشت کمربندش رو باز میکرد خیره شد.
پسر کوچیک‌تر دستش رو به دکمه‌ی کمربند ایمنی پسر رسوند و با فشار دادنش بازش کرد.
کمی خم شد و صندلی پسر بزرگتر رو کمی عقب کشید.
بعد از تمام این کارها خودش روی پاهای ماهیچه‌ای جونگکوک کشوند و سرش رو توی گردن مرد مورد علاقه‌اش فرو کرد.

پسر بزرگتر لبخند کوچیکی زد و با پیچوندن دستاش دور بدن تهیونگ اونو محکم به خودش فشرد.

پوست داغ گونه‌ی تهیونگ با گردنش برخورد میکرد و باعث می‌شد قلبش از شدت نگرانی تندتر بزنه.
صدای ضعیف پسر کوچیک تر رو میتونست بشنوه که می‌گفت :
اگر ازم متنفر بشن و نزارن کنارت باشم چیکار کنم کوکی؟!
مامان و بابا مهربونن اما ممکنه نتونن با این قضیه انقدر راحت کنار بیان.
(هق آرومی زد و بیشتر سرش رو توی گردن پسر بزرگتر خفه کرد)
من میترسم کوک.
خیلی میترسم...

محکم تر پسر کوچیک تر رو به خودش فشار داد با لحن دلگرم کننده ای گفت : مامان همه چیز رو راجبمون میدونست.
پنج سال پیش روز تولدم همه چیزو بهش گفتم.

اولش عصبی شد و کلی دعوام کرد.

تهیونگ با شنیدن حرفای جونگکوک چشماش گرد شد، سرش رو از توی گردن پسر بیرون کشید. با چشمای خیسش به مردمک چشم‌های جونگکوک خیره شد.

با کشیدن سر پسر به سمت جلو بوسه‌ای روی لباش گذاشت و وادارش کرد دوباره سرش رو برگردونه روی شونش.

آروم دستش رو پشت کمر پسر کشید، نفس گرمش رو بیرون داد و بوسه‌ای روی گردن پسر کوچیک‌تر گذاشت، دوباره لب زد:
اخرش محکم زد تو گوشم و گفت حق ندارم دلتو بشکنم وگرنه از هستی ساقطم میکنه.

حرفای جونگکوک شبیه کنار رفتن یه پرده‌ی خاکستری از روی زندگیش بود.
تمام زمانایی رو به یاد اورد که جیسو اون و جونگکوک رو با هم این‌طرف و اون‌طرف میفرستاد و گاهی براشون وسایل شبیه به هم میخرید.

پس هیچ کدوم از اون کارا بی‌دلیل نبود.

_خیلی گرسنمه

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now