✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬04🍫

9.5K 1.9K 150
                                    

تهیونگ تمام شجاعت خودش رو جمع‌کرد ، اخم‌هاش رو توی هم کشید و با تخسی عجیبی لب‌زد: اگر نزارید تانی رو با خودم بیارم، منم نمیخوام بچتون بشم.

جیسو برای چند لحظه با چهرهی نگرانی به پسر خیره شد  ، لحظه‌ای بعد با محبتی که از تک‌تک کلماتش مثل عسل می‌چکید لب‌زد: عزیزم چرا گریه کردی؟!

زن که باز هم بنده‌ی حس‌ مادرانه‌اش شده بود ، خیلی سریع از روی صندلی چوبی بلند شد و با قدم‌های بلند خودش رو به صندلی کنار تهیونگ رسوند.
کنار پسر نشست ، با دست‌هاش صورت پسر رو قاب کرد و چند تا بوسه‌ی نرم روی رد اشک‌های جاری شده روی صورت پسرک گذاشت.

تهیونگ نمی‌خواست به روی خودش بیاره که چقدر از نزدیکی به اون زن احساس خوبی داره اما متأسفانه انقدر ذوق زده شده بود که به واسطه‌ی این احساس شیرین که به جونش افتاده بود لبخند پررنگی روی لب‌های صورتیش نشست. 

به عمرش هیچکس انقدر باهاش مهربون نبوده.

_پسرم تانی کیه؟!

این صدای هوسوک -کسی که از لحظه‌ی اول درگیر اسمی شده بود که پسر شیرین هفت ساله با غم اون رو به زبون آورده- بود که حالا به گوشش رسید.

تهیونگ سرش رو از بین دست‌های نرم زنی که شایستگی اسم مادر رو داشت آزاد کرد و با تعجب به چشم‌های مرد خیره شد ؛ اون بهش گفته بود پسرم؟!

لبخندش رو به سختی خورد و بعد از کشیدن چند‌تا نفس عمیق تصمیم گرفت هر طور که شده جلوی سریع وا دادن خودش رو بگیره ؛ باید اول از همه مطمئن می‌شد اون خانواده هم مثل خودش میتونن خرس قهوه‌ایش رو دوست داشته باشن.

تانی رو از روی پاهاش بلند کرد و با تمام توانش اون سگ سنگین رو گذاشت روی میز تا هوسوک ببینش.

صندلیی که تهیونگ روش نشسته بود انقدر پایین بود که از تمام بدن تهیونگ فقط  اجازه‌ی دیده شدن سر و موهای مشکی پسر رو به بقیه می‌داد پس طبیعی بود که نه جیسو و نه هوسوک توی نگاه اول نتونن یوناتان رو ببینن.

حتی جیسو هم وقتی کنار تهیونگ نشست نتونست اون سگ پشمالوی روی پاهای تهیونگ -که به طرز عجیبی اروم  گرفته بود- رو ببینه.

تهیونگ سگ رو روی میز گذاشت و گفت:
تانی خرسه منه.
میخوام با خودم بیارمش
میشه؟!...

OLDER BROTHER║KOOKVOù les histoires vivent. Découvrez maintenant