تهیونگ تمام شجاعت خودش رو جمعکرد ، اخمهاش رو توی هم کشید و با تخسی عجیبی لبزد: اگر نزارید تانی رو با خودم بیارم، منم نمیخوام بچتون بشم.
جیسو برای چند لحظه با چهرهی نگرانی به پسر خیره شد ، لحظهای بعد با محبتی که از تکتک کلماتش مثل عسل میچکید لبزد: عزیزم چرا گریه کردی؟!
زن که باز هم بندهی حس مادرانهاش شده بود ، خیلی سریع از روی صندلی چوبی بلند شد و با قدمهای بلند خودش رو به صندلی کنار تهیونگ رسوند.
کنار پسر نشست ، با دستهاش صورت پسر رو قاب کرد و چند تا بوسهی نرم روی رد اشکهای جاری شده روی صورت پسرک گذاشت.تهیونگ نمیخواست به روی خودش بیاره که چقدر از نزدیکی به اون زن احساس خوبی داره اما متأسفانه انقدر ذوق زده شده بود که به واسطهی این احساس شیرین که به جونش افتاده بود لبخند پررنگی روی لبهای صورتیش نشست.
به عمرش هیچکس انقدر باهاش مهربون نبوده.
_پسرم تانی کیه؟!
این صدای هوسوک -کسی که از لحظهی اول درگیر اسمی شده بود که پسر شیرین هفت ساله با غم اون رو به زبون آورده- بود که حالا به گوشش رسید.
تهیونگ سرش رو از بین دستهای نرم زنی که شایستگی اسم مادر رو داشت آزاد کرد و با تعجب به چشمهای مرد خیره شد ؛ اون بهش گفته بود پسرم؟!
لبخندش رو به سختی خورد و بعد از کشیدن چندتا نفس عمیق تصمیم گرفت هر طور که شده جلوی سریع وا دادن خودش رو بگیره ؛ باید اول از همه مطمئن میشد اون خانواده هم مثل خودش میتونن خرس قهوهایش رو دوست داشته باشن.
تانی رو از روی پاهاش بلند کرد و با تمام توانش اون سگ سنگین رو گذاشت روی میز تا هوسوک ببینش.
صندلیی که تهیونگ روش نشسته بود انقدر پایین بود که از تمام بدن تهیونگ فقط اجازهی دیده شدن سر و موهای مشکی پسر رو به بقیه میداد پس طبیعی بود که نه جیسو و نه هوسوک توی نگاه اول نتونن یوناتان رو ببینن.
حتی جیسو هم وقتی کنار تهیونگ نشست نتونست اون سگ پشمالوی روی پاهای تهیونگ -که به طرز عجیبی اروم گرفته بود- رو ببینه.
تهیونگ سگ رو روی میز گذاشت و گفت:
تانی خرسه منه.
میخوام با خودم بیارمش
میشه؟!...
VOUS LISEZ
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfiction[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...