_من نگرانشم.
نکنه حالش بد بشه؟!+نترس بابا یه بچه است که اشتهاش خیلی خوبه
بچه ها بخاطر سن رشتشون خیلی غذا میخورن.این مکالمه ی جیسو و هوسوک بود که داشتن خودشون رو راضی میکردن تهیونگ مریض نیست و کاملا سالمه و این اشتها برای یه بچه توی سن اون کاملا چیز کاملا طبیعیه.
ولی خب کی میدونست وقتی تهیونگ دوباره بیاد سر سفره و کل سفره رو جارو بزنه از ترس تمام شب بیدار بمونن و به فکر راه چاره باشن؟!
جونگکوک، تهیونگ رو توی بغلش گرفته بود و به خروپف های کوچیک پسر کوچیک تر که شبیه به صدا در اومدن یه سوت زیر گوشش بود گوش میکرد.
نکنه واقعا تهیونگ مشکلی داشته باشه؟!
نمی تونست حالت الان تهیونگ رو به خودش ربط بده و بگه " منم همینطوری بودم" چون خودشم میدونست از همون بچگی همه رو برای غذا خوردن خون به دل میکرد.
خوشبختانه با شناختی که از خانوادش داشت میدونست قرار نیست تهیونگ رو دوباره بفرستن پرورشگاه.
ولی...
چرا اونقدر بخاطر داداش کوچولوش استرس داشت؟!اجازه داد اشکاش اروم روی صورتش جاری بشن.
تهیونگ رو بیشتر به خودش فشرد.
روی موهاش بوسه زد.
با صدای بغض آلودی لب زد: خواهش میکنم برام بمون.
ESTÁ A LER
OLDER BROTHER║KOOKV
Fanfic[برادر بزرگتر/𝙊𝙡𝙙𝙚𝙧 𝘽𝙧𝙤𝙩𝙝𝙚𝙧]🍫 «همه چیز از اونجایی شروع شد که خانوادهی جئون تصمیم گرفتن تهیونگ رو به سرپرستی بگیرن...» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆 𝑻𝒐 𝑭𝒐𝒙𝒊𝒏𝒔𝒊𝒅𝒆 🦊❈ •داستان روانشناسیه لطفا تا پارت سرخ شکیبا باشید •تمام قسمتهای داستان کوتا...