✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬50🍫

8K 1.5K 46
                                    

_تهیونگ صبر کن.

پسر کوچیک‌تر بدون توجه به جونگکوک به سمت مقصد نامشخصی طول خیابون رو می‌دوید.
خودشم نمیدونست چرا داره این کارو میکنه فقط زیادی ترسیده بود.

از اینکه پدر و مادرش بخاطر اینکه عاشق جونگکوک شده ازش متنفر بشن.

اون دوسشون داشت.

از واکنششون خیلی میترسید،میدونست قرار نیست با این مسئله ساده برخورد کنن.

قطرات اشک به سرعت روی گونه هاش رو تر میکردن و اجازه ی دیدن درست مسیر رو ازش میگرفتن.

صدای فریادهای بلند جونگکوک رو می‌شنید اما نمی‌تونست از دوبدن دست بکشه.
نمی‌خواست پسر بزرگتر انقدر شکسته و ترسیده ببینش.

با برخورد پاش به تیکه‌ی کنده شده‍ای از سنگ‌فرش پیاده‌رو، خیلی دردناک روی زمین سقوط کرد.
جونگکوک نتونست لحظه‌ی اخر دستش رو دور کمر پسر حلقه کنه و جلوی افتادنش رو بگیره.

با دیدن صورت اشکی پسرش و زانوی زخم شده‌اش قلبش به درد اومد.
پسر رو از روی زمین بلند کرد و توی بغلش گرد : گریه نکن.

صداش پر از خواهش و تمنا بود. روحش با دیدن این حالت تهیونگ بیشتر و بیشتر خراشیده می‌شد ، متاسف بود بابت همه گچیز اما اینکه بخواد تا اخر عمرش عشق تهیونگ رو مثل یه دزد توی قلبش نگه داره بیشتر بهش فشار میاورد.

+کوک. اونا ازم متنفر میشن...
خواهش میکنم این کارو نکن.
مامان قلبش میشکنه اگر واقعیت رو بفهمه.

پسر کوچیک تر رو محکم تر از قبل به خودش فشار داد. بوسه ای روی موهای فرش زد و بعد با لبخند غمگینی لب زد :

مامان و بابا هیچوقت از تو متنفر نمیشن تهیونگ.

اونا خیلی دوستت دارن اینو باور کن تو براشون حتی عزیز تر از منی..

من نمی تونم بهشون دروغ بگم و همیشه منتظر فرصتی باشم که بتونم بغلت کنم.

تو میتونی به چشماشون نگاه کنی و بهشون دروغ بگی ؟!
من نمی تونم تهیونگ...

فقط این یه دفعه رو هم بهم اعتماد کن، باشه؟!

بیشتر خودش رو توی اغوش جونگکوک مچاله کرد. هق آرومی زد و اجازه داد اشکاش دوباره گونه‌هاش رو خیس کنن.

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now