✩𝑂𝑙𝑑𝑒𝑟𝐵𝑟𝑜𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑬08🍫

9.3K 1.9K 127
                                    

جیسو همونطوری که کیسه‌ی پارچه‌ایی که ظروف دربسته‌ی غذا رو توش شیده بود رو به دست داشت با احتیاط وارد اتاق بزرگی که یکی از سرپرست‌های پرورشگاه بهش نشونی اون رو داده بود شد ؛ اون لبخند زیبا می‌تونست تا ابد روی لب‌های زن جوانمهمون باشه اگر فقط به محض وارد شدن به اتاق با دیدن اون وضعیت آشفته قلبش هزار تیکه نمی‌شد.

نگاهی کلی و دقیق به فضای آسفته‌ی اتاق كه اصلا مناسب نگهداری از بچه‌ای به سن و سال تهیونگ نبود انداخت و اجازه داد تا لبخند آروم‌آروم از روی لب‌های سرخش کنار بره و جای خودش رو به اون غم افتضاح و درد آوری بده که هر ثانیه بیشتر قلبش رو در هم می‌فشرد ؛ پسر کوچولوش تمام مدت توی این اتاق خلوت تنهای تنها زندگی کرده و با خرس پشمالوش وقت رو گذرونده در حالی که اون اتاق حتی بودی خوبی هم نمی‌داد؟

سعی کرد اشک‌هایی که توی کاسه‌ی چشم‌هاش جمع شدن رو پس بزنه و سریع‌تر پسر کوچولوش رو بغلش بگیره و صورت کیوتش رو غرقه در بوسه کنه. با شنیدن صدای ریزی ، دوباره نگاهش رو توی اتاق چرخوند، با دیدن تکون خوردن چیزی زیر لحاف خنده ی از ته دلی کرد و تمام غماش رو به فراموشی سپرد.

اروم کفش‌های پاشنه بلندش رو در آورد و روی نوک پاهاش به سمت تخت تهیونگ حرکت کرد.
روی زمین کنار تخت پسر زانو زد: خرس پشمالوی کوچولوی من خوابه؟!

تهیونگ با شنیدن صدای مهربون مادر جدیدش لبخند ذوق زده‌ای زد و گفت : اره. خیلی وقته خوابیده.

جیسو لباش رو آویزون کرد وگفت : حیف شد من غذای خوشمزه اورده بودم تا با هم بخوریم ولی الان مجبورم تنهایی بخورمشون.
ای کاش ته ته خرسی بیدار بود..

تهیونگ اب دهنش رو قورت داد، غذا چیزیه که هیچ وقت نمی تونست بهش نه بگه، انگار مادر جدیدش اینو خیلی زود فهمیده بود.
سریع از زیر پتو اومد بیرون و با هول شدگی لب زد : بیدارههه
ته ته بیدار شده...

زن نتونست تحمل کنه سریع پسر رو پایین کشید و توی بغلش فشرد. اون لعنتی چطور انقدر شیرین و دوست داشتنی بود؟!

غذا رو کنار هم دیگه خوردن. تهیونگ فهمید که دستپخت اون خانمه خیلی خوشمزه است و بوی جوراب هم نمیده.
حالا در حالی که روی تخت دراز کشیده بودن داشت توی بغل جیسو خفه میشد.

_اتاقت با اتاق برادرت یکیه.
اینطوری میتونید به هم نزدیک تر هم باشید و سریع تر هم دیگه رو بپذیرین.
خودش ازم اینو خواست منم قبول کردم، اگر دیدی دوست نداری باهاش یه جا باشی میتونی بهم بگی تا اتاق خودت رو اماده کنم و بری اونجا.
باشه خوشگلم ؟!

تهیونگ سری تکون داد.
چرا انقدر از تنها بودن با اون پسر میترسید.

چرا احساس میکرد برادرش این کارو فقط برای ظاهر سازی انجام داده؟

درسته جونگکوک , تهیونگ رو به عنوان برادر قبول نداشت.
شاید گذر زمان جایگاه اصلیشون رو بدون هیچ کم و کاستی بهشون نشون میداد

OLDER BROTHER║KOOKVWhere stories live. Discover now