65 | حلقه‌ی پلاستیکیِ سبز

2.1K 657 446
                                    

چون دلم براتون تنگ شده بود، چهارشنبه رو تبدیل به دوشنبه کردم. آری، ویسکی همچین قابلیت هایی داره🦦🌱

*متن چک نشده
_________________________________________

- گوش بده دایی قسمت بعدش خیلی جذابه، منو یاد شکل های توی دفترای تو میندازه. امروز یاد گرفتیم شش ضلعی چند تا زاویه منفرجه داره!

خواهر زاده‌م با اون ژاکت سبزی که روش یک آدم برفی بزرگ بافته شده بود، موهایی که از دو طرف گوجه شده بودن و جورابای پشمی راه راه، خیلی چلوندنی به نظر میرسید. روی تخت من نشسته بود و داشت تکالیفش رو انجام میداد.

قبلا، خیلی پیش میومد که این کار رو انجام بدیم. کنار هم بشینیم، اون مشق های مدرسه‌ش رو بنویسه و من مسائل پیچیده‌ی شیمی‌م رو حل کنم. حالا هم هانا دفتر ریاضی و جامدادی مخملی‌ش رو برداشته و آورده بود پیش من تا مثل قبل با هم مشق بنویسیم.

البته مشق من همون توپ اسفنجی مخصوص پاپی ها بود! میگرفتمش، سعی میکردم یه جای دیگه بذارمش و نهایتا در سخت ترین قسمت، فشارش بدم.

- ببین دایی! شبیه اوناست که تو میکشیدی. چی بود اسمشون؟
هانا ته مدادش رو به چونه‌ش زد و فکر کرد‌.

توپ نارنجی و زرد رو فشار دادم و این بار کمتر از دفعات قبل درد داشت. راحت تر شده بود. احساس پیروزی میکردم!

با لبخندی سرخوش، به دفتر هانا نگاه کردم. درست میگفت. اون حلقه های شش ضلعی.. مثل بنزوئن. چقدر دلم برای مسائل شیمی و حل کردنشون تنگ شده بود. لبم رو به هم فشار دادم:
- هانا.

دختر بچه خودش رو جلو کشید. دست دراز کردم سمت جامدادیش:
- میشه یه مداد و کاغذم.. به من بدی؟

هانا ذوق کرد:
- میخوای تو هم مسئله هات رو حل کنی؟! یه اتود سبز جدید خریدم دایی بیا.

و اتوِ طرحِ بروکلی‌ش رو از جامدادیش بیرون کشید و دستم داد. گرفتنِ مداد از گرفتن توپ سخت تر بود. باور نکردنی بود اما شبیه بچه هایی شده بودم که تازه میخواستن نقاشی یاد بگیرن!

وقتی هانا کاغذ و زیر دستی رو روی پام گذاشت، چالش بزرگ زندگیم بهم لبخند زد. گرفتنِ درست اتود و فشار وارد کردن بهش برای نوشتن، درد داشت. دستم میلرزید و نمیتونستم خطی به صافی قبل بکشم. اخم صورتم رو پوشوند و لب هام از تلاش زیاد، غنچه شد.

هانا به سعی کردنم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. نهایتا بعد از کشیدن شش ضلعی که شبیه به یک باکتریِ رقاص شده بود، مداد رو روی کاغذ کوبیدم:
- ایش!

هانا خندید و اتود رو برداشت:
- جاهامون عوض شده دایی، حالا من باید یادت بدم چجوری نقاشی بکشی!

چشم هام رو ریز کردم و بهش خیره شدم که سعی داشت اتود رو توی حالت درست به دستم بده.

- جونگکوک، هانا؛ گرسنه نیستین؟
جیهوا وارد طبقه‌ام شده بود و قبل از اینکه به اتاقم برسه، بلند پرسیده بود.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang