34 | بازنده

1.6K 575 404
                                    

پریشون و مضطرب، با نفس هایی که به طرز افتضاحی شلخته بود، جلوی مغازه رسیدم. تصمیم گرفته بودم دست خالی پیش تهیونگ نرم. وقتی به طرف ذرت ها میرفتم تا پیداش کنم، موسرمه‌ای ناراحتم رو کنار تک درخت نارون پیدا کردم. نزدیک دریاچه. مثل یه بچه گربه‌ی طرد شده دور خودش جمع شده بود و بوی بغضش تا زیر بینی منم میپیچید.

شایدم دلیل دویدنم تا این سوپر مارکت و خریدن دوتا بستنی یخی کیوی، ترس بود. هنوز هم از رو به رو شدن با تهیونگ میترسیدم. به هر حال اون ردم کرده بود. این رو مطمئن بودم. اما امروز با گریه‌ی پر از غصه‌اش، دلم گرفت. به خودم اندازه‌ی یک سر سوزن امید دادم که شاید من اشتباه میکنم. شاید این موسرمه‌ای واقعا جونگکوکِ مو ماسه‌ای رو میخواد. و خب از همون سرِ سوزن امید، دلم روشن شده بود.

حالا باید یه فکری به حال نفس های در هم و شلخته‌ام میکردم و یه فکری به حال صورت مرطوب از عرقم. هوا گرم بود اما دلیل عرق کردنم، استرس بود. جریانی از دلهره و اضطراب که نفسم رو میبرید. حس خوبی نداشتم. مثل مجرمی که برای محاکمه به دادگاه میره و هیچ ایده‌ای نداره که چی در انتظارشه.

بخشش.. یا اعدام؟

*****

صندل های گشاد بابا رو هول هولی پوشیده بودم و این دویدن رو کمی سخت میکرد. اما بالاخره تونستم به مزرعه ذرت برسم. جایی که با نیم دور چرخیدن از سمت راستش، میشد به دریاچه رسید.

نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم. امیدوار بودم بستنی ها آب نشده باشن. دلم هزار راه میرفت. خرچ خرچ صندل روی علف های مرطوب از بارونِ دیشب، یکم حالم رو بهتر میکرد. طبیعت همیشه حالم رو بهتر میکرد!

دسته بزرگی از ذرت ها رو پشت سر گذاشتم و به سمت تک درخت نارون رفتم. اما همین که دیدم موسرمه‌ای تنها نیست، قدم هام سست شد. از حرکت ایستادم و پلکی زدم. یوجین اونجا بود. کنار مو سرمه‌ای و داشتن بستنی میخوردن. بستنی سبز یخی. نگاهم به پلاستیک توی دستم افتاد.. بستنی کیوی.

آهی کشیدم. همیشه همینطور بود. من دیر میرسیدم. من آخرین انتخاب بقیه بودم. همیشه آخرین بودم.

توی افکارم غلت میزدم. اما بالاخره که چی؟ به خاطر یک بستنی قرار نبود بیخیال بشم! من هم بستنی کیوی خریده بودم و من هم باید جلو میرفتم، معذرت خواهیم رو میکردم و رابطم رو درست میکردم.

پس دوباره دم عمیقی گرفتم، به خودم اعتماد به نفس دادم و تلاش کردم اون سرِ سوزن امید رو توی دلم، روشن نگه دارم. سرم رو بالا گرفتم و لبخندی که نزده بودم، روی لبم خشکید.

حتی نتونستم پلک بزنم. و پاهام زیادی ترسو بودن. حتی نایستادن تا فاصله گرفتنِ دوباره‌ی اون دو تا صورت از هم رو ببینن. سر هایی که به هم نزدیک بودن، خیلی نزدیک. و قلب بیچاره‌ی من.. چقدر دردش گرفت. گلوی آزرده‌ام، که چقدر تنگ شد و چشمهای دلگیرم..

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now