تهیونگ با شرمندگی نگاهم میکرد که البته کمکی به حالم نبود. بلوز نخیِ فیروزه رنگ، گِلی و کثیف شده بود و من بیشتر از هر وقتی دلم میخواست سر همه داد بکشم. به خاطر یه بازی بچگانه از طرف تهیونگ و دوست احمقش با گِل و لای یکی شده بودم.
تهیونگ دستش رو سمتم گرفت و من با اکراه کمکش رو قبول کردم. از توی آب که بلند شدم متوجه شدم نمیتونم اینجا بمونم. باید برمیگشتم و لباسام رو عوض میکردم. شلوارم هم به زیباییِ بلوزم شده بود.
- ببخشید جونگکوک.. عام.. خوبی؟
لحنِ متاسف و مظلوم تهیونگ کار خودش رو میکرد. مگه میتونستم جلوی دلم رو بگیرم؟!لبخند نرمی به مو سرمهای زدم:
- خوبم. برمیگردم خونه عوضشون کنم.بکهیون و هانا هم به ما رسیدن. پسر لاغر مو نقرهای نگاهی به من کرد:
- دلبری که نکردی باهاش هیچ، گوه مالیش هم کردی؟اخم دوباره به صورتم برگشت و یوجین غش غش خندید. تهیونگ پلکی زد و با تعجب نگاهم کرد:
- دلبری؟! از کی؟!قضیه داشت بو میگرفت و نباید این اجازه رو میدادم. دستام رو توی هوا تکون تکون دادم و به طرف کفشام نزدیک ساحل، حرکت کردم:
- از اردکا! فعلا!و نگاهی هم سمت تهیونگ ننداختم. یعنی تیکهای که انداخته بودم رو متوجه میشد؟
- باشه، فعلا.
نه نشد. مو سرمهایِ مغز جلبکی.
زیر لبی فحش میدادم و کفش هام رو میپوشیدم. وقتی هم رفتم خونه و دوش گرفتم، دیگه حوصله نداشتم برگردم دریاچه. دنبال بابا رفتم باغ و به ادامه چیدن گیلاس ها کمک کردم. حداقل عصبانیتم فروکش میکرد.
°•.°.•°..*:.°.•°.•☆.•°°.★
- ولی من نمیخوام برگردم!
هانا با نارضایتی به چانیول نگاه کرد.بکهیون چیزی نگفت. ظاهرا اونم نیاز داشت برگرده سئول. یادم بود که یک ماهی فروشی بزرگ داشت. احتمالا مدت زیادی نمیتونست تعطیل نگهش داره.
چانیول لبخندی به دخترش زد:
- زود برمیگردیم. فقط یه هفته سئول بریم و بعد تا آخر تابستون میتونی بیای همین جا. باید کلاس پیانوت رو تموم کنی هانا.دختر بچه لب هاش رو داخل دهانش کشید:
- باشه. ولی زود برگردیم.چانیول چشمکی به دخترک زد:
- زودِ زود! برو وسایلت رو جمع کن برای فردا.مامان از توی آشپزخونه غر زد:
- ببینم هفته بعدی نوهام رو نیووردی خودم میام سئول.چانیول سر تکون داد و خواست جواب بده که بکهیون از جا پرید:
- نگران نباشید خانم من خودم میارمش!هانا سمت باباش رفت و یواشکی درگوشش پرسید:
- بکی هم با ما میاد؟ میخواد باهامون زندگی کنه؟
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...