61 | خونواده

1.6K 620 274
                                    

سلام 🥝
تابستون‌تون خنک🌧🌱

*متن به دلیل خوابالودگی چک نشده، موردی بود گزارش کنید🦦
_________________________________________

- اینکه نتونی تا چند وقت کلمات رو درست تلفظ کنی یا توی صحبت کردن گیر کنی کاملا طبیعیه پسر. اصلا به خودت سخت نگیر و بذار روال عادی کار طی بشه.

پزشک بالای سرم، نیم ساعتی میشد که جای تهیونگ رو گرفته بود و احتمالا موسرمه‌ای که دیگه موهاش سرمه‌ای نبود، تا الان با بی صبریِ تمام پشت در منتظر بود تا اجازه بدن بیاد داخل.

در مورد اینکه چرا بیرون فرستاده بودنش هم باید بگم که واقعا اجازه‌ی معاینه نمیداد. میت کله شق‌ام جوری بهم چسبیده بود که انگار اگه رهام میکرد، از دستش فرار میکردم!

- تا چند وقت مهمون ما میمونی جونگکوک. برای حرکت کردنت هم عجله نکن، یه فیزیوتراپ خوب میفرستیم سراغت و یواش یواش بلند میشی‌. احساس خواب رفتگی که نداری؟ میتونی اندام هات رو حس کنی؟

لب هام از هم فاصله گرفت:
- می..
نتونستم بقیه‌ش رو بگم. انگار زبونم از کار وایمیستاد و با خستگی به کف دهنم میچسبید. ترسناک بود. اخم هام توی هم پیچید و پزشک گفت:
- قرار شد فعلا فقط پلک بزنی یا با ابرو اشاره کنی، خب؟ دو ساعت بیشتر نیست که پاشدی.

پس با پلکی آروم، جواب مرد رو دادم. اون سری تکون داد و شاسی توی دستش رو پایین آورد. خودکارش رو توی جیبش گذاشت و لبخندی بهم زد:
- خوبه، فعلا استراحت کن. بعد از اینکه خونوادت رو دیدی برای درآوردن لوله‌ی اکسیژنت برمیگردم.

لبم به لبخندی کوچیک کش اومد. پزشک به سمت در رفت و به محض باز کردنش، تهیونگ داخل اتاق پرید:
- آقای هوانگ، قفل کردن در اصلا در حد شما نیست!

مرد میانسال خندید:
- مگه تو میذاشتی معاینه‌ش کنم؟! به خونواده هاتون بگو تا یک ساعت میتونید کنارش باشید ولی لطفا خیلی نزدیکش نشید‌. ریه ها‌ش ترمیم شدن اما هنوز حساس اند. گرد و غبار میتونه راحت درگیرش کنه. خودت هم قبل از نزدیک شدن بهش مثل همیشه روپوش بپوش.

تهیونگ سر تکون داد و تشکر کرد. روپوش آبی رنگش رو پوشید و به تخت نزدیک شد:
- چطوری کیوی؟

در جوابش لبخند نصفه‌ای تحویل دادم. دلم میخواست اول این لوله رو از دهنم در میووردن. نمیتونم لب هام رو کامل به هم بچسبونم و هر چی بیشتر میگذشت، بیشتر سختی‌ش رو توی گلوم و پایین تر حس میکردم.

تهیونگ حتی نرفت به کسی اطلاع بده که داخل اتاق بیاد. و کاش کسی نمیومد. حس میکردم برای رو به رو شدن با مامان بابام و بقیه، جرات کافی ندارم. سخت بود. من همه چیز رو ازشون پنهان کرده بودم و بعد مجبورشون کرده بودم شش ماه از تن مریضم مراقبت کنن. شش ماه توی نگرانی زندگی کنن و حتی ندونن که پسرشون بیدار میشه یا نه. شرم به قلبم چنگ مینداخت و بابت حماقتم خودم رو سرزنش میکردم.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now