52 | سرماخوردگی

1.9K 621 398
                                    

پشماتون بریزه این هفته دوتا دوشنبه داشت!
جلل خالق!
_________________________________________

- اون حتی نمیخواد دخترش رو ببینه!
چانیول از پشت گوشی غر زد و ساندویچ های بسته بندی شده رو از روی پیشخوان برداشت و از مغازه بیرون رفت.

- معلومه الان نمیتونه چان. سه سال تموم با دخترش حرف هم نزده. حتما میترسیده باهاش روبه رو شه. و الانم برادرش توی آی‌سیوی بیمارستان داره با کمک دستگاه نفس میکشه-

چانیول صدای بکهیون رو برید:
- اون فقط با اینکارا به هانا آسیب میزنه. همونطور که قبلا زد. حتی حاضر نشد یکبار با دخترش حرف بزنه-

- تو جای اون بودی چیکار میکردی؟! حتی نمیتونی مطمئن باشی تصمیم دیگه‌ای میگرفتی چانیول. جیهوا به خاطر میتش رفت و فاصله گرفت. این رو خودت بهم گفتی!
صدای بکهیون برای اولین بار توی این مدت، جدی به نظر میرسید.

چانیول به طرف پل هوایی رفت:
- رفت ولی حق نداشت اینجوری ترکمون کنه!

- ولی اون میتش بو-

چانیول مثل پنبه‌ای که روی آتش گرفته باشن، شعله‌ور شد:
- به درک که بود! دختر من چی؟! تا چند وقت باید حواسش رو از نبود مادرش پرت میکردم تا کمتر به رفتنش فکر کنه؟! ما یه خونواده‌ی فوق العاده بودیم! عاشق هم بودیم!

صدای بکهیون آروم تر شد:
- هنوزم.. دوستش داری؟

چانیول فقط عصبانی بود. فقط داشت تلاش میکرد ثابت کنه چقدر برای خونوادش ارزش قائل بوده. اما انگار فراموش کرده بود که اون الان داشت با میت خودش حرف میزد، نه جیهوا. احساسات، همگی بهش غالب شدن و گفت:
- معلومه! من عاشقشم! من..

و تازه متوجه شد چی گفته. اون نمیتونست انکار کنه که یه زمانی واقعا عاشق جیهوا بوده. اما الان.. خب باید میگفت حسش به بکهیون متفاوته. اون یه صمیمیت جدید و یه رابطه‌ی تازه‌ای رو با بکهیون داشت. احساساتی که تکراری نبودن. همه و همه به خاطر این بود که اون دو تا میت همدیگه بودن. بالاخره اگه چانیول قلبا اجازه میداد، باندی که وصلشون میکرد، وابستگی عجیب خودش رو بوجود میوورد. پس چانیول نمیتونست بگه که هیچ احساسی به بکهیون نداره. اون فقط از دست جیهوا عصبانی بود و میخواست این رو بروز بده. اما نمیتونست جیهوا رو از بکهیون بالاتر ببینه. حتی با وجود اینکه مدت کمتری بود که بکهیون رو میشناخت.

- بک..

- اشکال نداره. میرم با هانا ناهار بخورم. چیزی لازم داشتی زنگ بزن برات بیارم.
این بار صدای بکهیون جدید بود. ناراحت بود. واقعا ناراحت بود. قلب چانیول مثل یخ های خرد شده‌ی قطبی، توی اقیانوسِ دلش فرو ریخت.

- منظورم این نبود عزیزم.
صدای چانیول شرمگین بود.

- بعدا صحبت میکنیم.
و تماس به پایان رسید.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now