2 | آب شنگولی با مسیح

2.3K 695 535
                                    

زیپ بارونی هانا رو بالا کشیدم:
- خیس میشی چترت هم کوچولوعه.

- ولی گرممه!

- اگه خیس شی بعدش سرما میخوری.

هانا پا روی زمین کوبید:
- کی توی تابستون سرما میخوره دایی؟ ولم کن دیگه!
و بازوش رو از دستم بیرون کشید و چکمه های پلاستیکی سبزش رو به پا کرد. البته زیپ بارونیش رو هم دوباره پایین کشید.

میدونستم اگه بیشتر غر بزنم کم کم میره روی دنده لجبازیش. چتر سرمه ای رنگ رو از کنار آینه برداشتم و دنبال هانا از خونه بیرون رفتم. آسمون با صدای بلندی غرش کرد که باعث شد کمی از جا بپرم ولی هانا با سرخوشی ورجه وورجه کرد:
- آخجون!

بند کفشام رو بستم و از لای در نگاهی به گربه تنبل سفید انداختم که همونجا از روی مبل نگاهم میکرد. در رو بستم و از پله ها پایین رفتم. گلبرگ های سفید گل شیپوری های توی باغچه پر از قطره های درشت و ریز بارون شده بودن و برگ های درختچه آلویی که چانیول پارسال کاشته بود با برخورد قطرات بارون، تکون میخوردن.

- دایی چقدر فس میزنی بیا دیگه!
به قدم هام سرعت دادم. هانا با اطمینان از اینکه چکمه های پلاستیکیش نمیذارن پاهاش خیس شن، توی چاله چوله های آب میپرید. من هم پشت سرش با گام های بلند راه میرفتم و تا جایی که ممکن بود بهش نزدیک میموندم که اگه قرار بود با مخ توی آب های گلی فرود بیاد، قبل از یکی شدن لباساش با گِل بگیرمش.

بعد از پیچ کوچه به سوپرمارکت کوچیک رسیدیم. اسم یا سردری نداشت و جلوی شیشه مغازه یه بنر تبلیغاتی چیپس و پفک چسبیده بود. وقتی زیر سقف جلوی مغازه قرار گرفتیم، چترم رو بستم و هانا هم با دقت اول چترش رو تکون داد و بعد بندش رو دور پارچه اش بست.

داخل مغازه شدیم. دختر قد بلند و تپلی پشت صندوق نشسته بود. هانا بلند سلام کرد و فروشنده با لبخند جوابش رو داد. هانا بدو بدو سمت یخچال رفت و داخلش رو نگاه کرد:
- دایی تو بستنی یخی پرتقالی میبینی؟

برای فروشنده سری تکون دادم و کنار هانا ایستادم:
- نه ظاهرا ندارن.

و بعد نگاهم به پوسته های سبزی افتاد که کنار بستنی های توت فرنگی بی مزه بود. در کشویی رو باز کردم و بستنی یخی رو بیرون آوردم:
- هانا نظرت چیه یه طعم جدید امتحان کنیم؟

هانا روی پوسته رو نگاه کرد:
- کیوی؟

سر تکون داد:
- آره. به نظر جالب میاد.

هانا لباشو گرد کرد و جلو داد:
- خب.. سبزه. من که موافقم. میشه یه پاستیل خرسی سبزم بردارم؟

درحالی که بستنی های یخی رو به طرف صندوق میبردم جوابش رو دادم:
- دندونات خراب میشن اینقدر شیرینی میخوری هانا.

صدای مطمئنش رو شنیدم:
- بعدش مسواک میزنم قول میدم.

نفس عمیقی کشیدم:
- فقط یه بسته. کوچیکش رو بردار.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ