این پارت اتک هاش زیاده، یهو جهش داریممم میوقحنینقحقن فقط امیدوارم تناقضی نبوده باشه. پیش اومده که من درمورد شکستن پای کارکتر نوشتم و توی پارت بعدش شروع کرده دویدن.. آره✨️
در ضمن برای کیوی تیزر درست کردم، اگه دوست داشتید میتونید توی چنل با سرچ #تیزر پیداش کنید. لینک دیلیام توی بیوی واتپد هست بچه ها
به کاور هم توجه کنید که عررررر ثجبتجثتبجثبوس به کله هاتون🥝🌧🌱
.
.
.- دایی چقدر طول کشید! کجا رفتی؟
هانا با چشم های گردی که نگرانیش رو نشون میداد، از روی نیمکت بلند شد و به طرفم جلو اومد. آب دهانم رو روی گلو دردم قورت دادم و لبخندی به روش زدم:
- گفتم که دستشویی. ببخشید که طول کشید. الان میخوای بریم چرخ و فلک سوار شیم؟دخترک که پشمک های زرد و آبیش رو تموم کرده بود سر تکون داد:
- آره میخوام.دستش رو گرفتم و به طرف چرخ و فلک بزرگ راه افتادم:
- پس بزن بریم خانوم زیبا!هانا پا به پای من میومد و سعی میکرد با برداشتن گام های بلند، قدم های بزرگ پاهای دراز من رو جبران کنه. لبخندی زدم و آروم تر حرکت کردم. نمیخواستم پاش درد بگیره.
وقتی به چرخ و فلک رسیدیم و من دوتا بلیط خریدم، رفتیم تا برای رسیدن نوبتمون برای سوار شدن، توی صف وایسیم. هانا گوشهی بلوز نخی و راه راه سفید و طوسیم رو کشید:
- دایی.برگشتم طرفش. هانا کمی این پا و اون پا کرد:
- کی میخوای باهاش آشتی کنی؟لبخندم محو شد. داشت در مورد تهیونگ میپرسید. قرار نبود این هفته بدون دردسر تموم بشه نه؟ هانا بالاخره اینقدر پاپیچ میشد که مجبور میشدم همین امشب بار و بندیل ببندم و برم یه هتلی جایی تا زمانم برای زندگی تموم شه.
دوباره وانمود کردن رو شروع کردم:
- خب.. شاید همین چند روز. بهش زنگ میزنم.هانا سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت. وقتی صف کمی جلوتر رفت و ما هم قدم برداشتیم، هانا با خوشحالی داد زد:
- بابا!اوه نه. قرار نبود ما به اون زوج تازه جفت شده برخورد کنیم.. مسیر نگاه هانا رو دنبال کردم و رسیدم به چانیول و بکهیون که توی صف و تقریبا نزدیک ما ایستاده بودن. بکهیونی که با صدای هانا کاملا پنجر شده بود و میدونست که چرخ و فلک سواریِ تنها با میتش رو از دست داده.
هانا به طرف چانیول دوید و بکهیون با دلخوری تمام به من زل زد. لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و به طرف هانا رفتم. شاید میتونستم متقاعدش کنم یه دور با من سوار شه تا اون دوتا میت بیچاره هم به قرار عاشقیشون برسن. برای بار چندم از اینکه تهیونگ همراهم نبود لبم رو گزیدم و آب دهانم رو قورت دادم.
- بابایی من میخوام با بکی سوار شم. میشه؟
آره. هانای نامرد.. هنوز پام رو از زندگی بیرون نذاشتم من رو فروختی به اون میگوی ریش دار؟ لب پایینم رو مثل بچه ها جلو دادم. آخه اون اول به من پیشنهاد چرخ و فلک سواری توی یه کابین سبز رو داده بود!
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...