پارت قبلی قشنگ بودا نه؟ :)
حیح
سلوم🍉✨️.
.
.
.
.- حالا لازم بود اینقدر عجلهای بری؟
بکهیون گفت و دست به کمر شد. پیشبندِ زاجی رنگ با گل های سفید، همراه کف گیر توی دستش ورژن عجیب و جدیدتری ازش به نمایش گذاشته بود.تهیونگ دستهی چمدونش رو کشید و کنار در ایستاد:
- متاسفم ولی مسئلهای پیش اومده. میتونید توی این هفته شماها بیاید جینشینگ، با اینکه خیلی از اینجا مرطوب تره ولی هوای پاکی داره.هانا گربهی سفیدش رو توی بغلش جابجا کرد:
- حس میکنم ناراحتی.تهیونگ مکثی کرد و پلکی زد:
- ناراحت؟! خب آره، دلم میخواست بیشتر بمونم!
و البته که به خاطر دروغش صداش کمی لرزید.هانا گوش های درزیلا رو نوازش کرد:
- حداقل تا ظهر صبر میکردی که بابام برگرده، میخواستیم مرغ کنتاکی بخوریم. بکی بلده درست کنه.بکهیون سر تکون داد:
- آره. تا ناهار بمون!تهیونگ دستی به گردنش کشید:
- بلیط گرفتم. ببخشید.جو برای هر سه نفر سنگین بود. انگار بکهیون و هانا هم حدس هایی داشتند و هم نداشتند. تهیونگ مضطرب بود و از نگاهش، میشد کمی این رو حس کرد. مثل کسی که مربا روی زمین ریخته و به جای پاک کردنش، فرش رو روی اون انداخته تا پیدا نباشه و حالا میخواد فرار کنه. اما برق کمرنگی از دلخوری یا خشم هم بود. بکهیون با چشمهای ریز ریز شده به تهیونگ خیره شده بود و منتظر بود تا پسر به حرف بیاد.
اما تهیونگ با خونسردی گفت:
- دیگه میرم. ممنون بابت دیروز. توی جینشینگ میبینمتون.بکهیون آهی کشید. مشخص بود دیشب طبق پیش بینی هاش پیش نرفته و ظاهرا اون دوتا پسر باکره تر و پاک تر از این حرفا بودن که با تنها شدن توی یه خونه، کارای بزرگونه بکنن! پسر ملاقه رو روی ظرف چرب گذاشت:
- پس وایسا چندتا پنکیک بهت بدم. رنگت پریده صبحونه نخوردی.تهیونگ دستی به گونهش کشید و لبش رو گزید. گرسنش بود. اصلا فکرش رو نمیکرد که جونگکوک بخواد اون رفتار رو نشون بده. تهیونگ مگه تا کجا میتونست جلوی خودش رو بگیره؟ همین الانش هم کلی روی خودش کار کرده بود تا راضی بشه که جونگکوک رو فقط مثل یک دوست معمولی دوست داشته باشه. اما مگه میشد؟
پسر پرستویی که مال اون نبود. میخواست بدستش بیاره تا یکی دیگه رو روی کرهی زمین به هاناهاکی مبتلا کنه؟ فکر کرد اگه هاناهاکی به سر کسی بیاد چقدر میتونه دردناک باشه. حتی بعد از اون، اگه جونگکوک میفهمید با زندگی کسی بازی کرده چی؟ تا آخر عمر عذاب وجدان میتونست سلول هاش رو آتیش بزنه. فکر به چشم های اشکیِ جونگکوک، برای تیر کشیدنِ معدهی تهیونگ کافی بود.
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...