سلام هندوانه های ویسکی،
دلم براتون تنگ شده بود🩵🌱_________________________________________
- تو گفتی منو میبری پیشش بکی! تو بهم قول دادی!
هانا پا روی زمین کوبید و نق زد.بکهیون با درموندگی نگاهی به ابر های تیره و تار آسمون کرد و رو به دخترک گفت:
- میدونم بهت قول دادم؛ و میبرمت. اما داییت-هانا وقتی دوباره کلمهی "اما" رو شنید، لبش رو مظلومانه داخل دهانش کشید و جلوی چشمش رو اشک گرفت. بکهیون برای لحظهای ماتش برد. دختر بچه با مظلومیت تمام به بلوز بافت پسر خیره شده بود. هانا دیگه گله و شکایت نکرد، فقط بی صدا اشک میریخت و شونه هاش میلرزید. به موزاییک های نم دار حیاط چشم دوخت که اشک هاش روشون میچکید و توی خیسیِ بعد از بارون، محو میشد:
- چند ماهه همین رو میگید.. نکنه دارید دروغ میگید؟ دایی از اینجا رفته؟ مثل مامانم؟ دایی رفته که بهم نشونش نمیدید؟!بکهیون اخم هاش رو توی هم کشید و دختر بچهای که حالا دیگه نه سالش شده بود رو در آغوش گرفت:
- معلومه که نه! معلومه که دروغ نمیگم! ما فقط نگرانیم دیدن داییت یکم.. اذیتت کنه کوچولو. اون به یه خواب عمیق رفته.هانا همچنان بی صدا اشک ریخت. امروز صبح وقتی بکهیون داشت حیاط خونه رو از ته موندهی برگ های زرد و نارنجی جارو میکرد، هانا رو دید که شال و کلاه کرده، با ارادهای مصمم از پله ها پایین میومد. وقتی به بکهیون رسیده بود گفته بود که اگه امروز اون رو به بیمارستان نبره، خودش تنهایی میره بیرون و سوار اتوبوس میشه تا بیمارستان رو پیدا کنه!
- چقدر دیگه باید بخوابه تا خوب شه؟! آخه چقدر..؟! هق! گفتی.. وقتی برم کلاس سوم اون خوب میشه! من حتی همهی املا هام رو بیست گرفتم! ریاضی و علوم رو بیست گرفتم! تموم درس های پیانوم رو یاد گرفتم و غیبت نکردم! قرار بود با دایی بریم مغازهت و خرچنگ ها رو ببینیم! گفتین میادش.. اما نیومد..!
هانا بافت ماشی رنگ بکهیون رو توی مشت هاش فشرد و پسر هم گریهش گرفت. بکهیون بعد از کلی وقت، حالا خسته شده بود. از امید دادن به این دختر کوچولوی دل نازک در حالی که خودش از هیچی مطمئن نبود، خسته بود. کاش میدونست جونگکوک کی بیدار میشه. با گذشتن این همه وقت اصلا ممکن بود که.. بیدار نشه؟
بکهیون سری به دو طرف تکون داد و پلک زد. موهای تازه کوتاه شدهش، هنوز کمی نقرهای داشتن. اما بیشتر موهای پسر سیاه بود. چانیول هم همینطور. این چند ماه، هیچکس حوصلهی رنگ کردن مو نداشت. همینکه تا این لحظه با وجود جونگکوکِ رفته به کما، میتونستن همچنان به روزمرهی زندگی شون برسن و امید داشته باشن، خیلی هم خوب بود.
- دایی بهم میگفت موهای کوتاه بهم میاد! من به خاطر دایی باهات اومدم آرایشگاه! اما کوتاه کردن موهام هم دایی رو برنگردوند!.. بکی.. من.. دلم برای دایی تنگ شده! خواهش میکنم.. فقط یکم ببینمش! یکم! قول میدم به بابا نگم من رو بردی! قول میدم!
اشک های بکهیون، خشک نشده بود که هیچ، شدت هم گرفت. بغض گلوی پسر رو خراشید و هوای سرد نوامبر، تن لاغرش رو لرزوند.
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...