4 | خرمالوی مامان

2K 622 593
                                    

*این عکسه رو باید برای این پارت میذاشتم☝🎂
.
.

همیشه از بچه ها متنفر بودم. البته هانا یه استثنا بود. البته که بود! خب اون به غیر از اینکه خواهرزادم و دختر تنها و بهترین رفیق زندگیم بود، دختر فهمیده ای هم بود.

اون قطعا مثل دختر بچه پررویی که ازم آویزون شده بود، به باکسر یه مرد بالغ زل نمیزد. آره.

چند لحظه‌ای بود که دستم رو از جایی که نباید میبود برداشته بودم و در تلاش بودم شلوارم رو بالا بکشم ولی جیغ خانم مین قطع نمیشد. حتی نگاهم رو بالا نیووردم که ببینم چرا هنوز جیغ میکشه چون خودم با یه موجود صورتی با موهای کوتاه چتری و دندون های ارتودنسی شده روبه رو بودم که شلوارم رو رها نمیکرد!

بهش چشم غره رفتم و محکم لبه های شلوار رو بالا کشیدم. صورتیِ زشت خندید و با لجبازی شلوارم رو پایین تر کشید. داشتم به این فکر میوفتادم که مثل توپ فوتبال شوتش کنم ولی انجام دادنش جلوی چشم تقریبا صد نفری که بهم زل زده بودن ایده باحالی نبود.

با لبخندی حرصی از بین دندون های کلید شده ام گفتم:
- ول کن عمویی.

دختر بچه با پررویی سر تکون داد:
- نمیخوام!

نفسم رو با لبخند از بینی بیرون دادم:
- ول کن. زود باش صورتی!

دختر بچه دو دستی شلوارم رو چسبید و تقریبا پاهامو بغل کرد. خیلی خب. تموم تلاشم رو کردم که آبروی هانا نره ولی دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم.

- ننه آقای این توله سگ کیه؟!

با دادی که زدم انگار همه به خودشون اومدن. بچه ها با خنده از راه پله پایین دویدن و پچ پچ کردن. از پشت سرم صدای بالا کشیدن زیپ رو شنیدم. خب ظاهرا خانم مین به لباسش رسیدگی کرده بود چون صدایی هم ازش درنمیومد.

- سولان عزیزم؟ شلوارشون رو ول کن.

خانم مین دست دختر بچه رو گرفت و کشید. صورتیِ ارتودنسی با لجبازی نق زد:
- منم ازون توت فرنگیا میخوام.
و به باکسرم اشاره کرد.

زیر لب با خودم زمزمه کردم:
- ریدم به اون تربیتت.

تهیونگ به کمک خانم مین اومد. ظاهرا مامان بابای اون بچه از خجالت روشون نشده بود بیان جلو. اصلا وسط تولد یه مشت کلاس دومی، یه بچه مهدکودکی زشت و لوس چیکار میکرد؟ مشخصا کارما برای من پستش کرده بود. فاکینگ بچ!

تهیونگ دست های سولان رو گرفت و بدون حرف با کمی فشار آوردن و در آوردن نق بچه، تونست از من جداش کنه. خب اینکارش رو تحسین میکنم!

به محض جدا شدن سرطانِ متحرکِ صورتی از پام، شلوارم رو بالا کشیدم. دکمه اش در اثر کشیده شدن و افتادن یهوییم روی پله‌ها کنده شده بود. با کلافگی به دختر بچه که زبونش رو برام درآورد نگاه کردم. این شلوار دیگه شلوار نمیشد. حداقل نه تا وقتی که نبردمش خونه و دکمه بهش ندوختم. روی پله ها دنبال دکمه فلزی اش گشتم ولی پیدا نکردم. همونطور با دست شلوار رو نگه داشته بودم که نیوفته و دلم میخواست فریاد بکشم. چانیول بدهی بزرگی بهم پیدا کرده بود.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now