57 | سفیدیِ بی انتها

1.6K 609 350
                                    

اول بابت تبدیل کردن امروز به دوشنبه اینجا یه قر باسنی بدید دلم شاد شه.
دوم این پارت رو با دقت بخونید.
سوم...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

دوستتون دارم، همتونو.

وایب این پارت با تموم پارت ها متفاوته. اگه گاهی گیج شدید، دوباره بخونیدش چون بیشتر از سیرِ داستان، به تصویر کشیدن ترس های جونگکوکه. و شاید تصورات خودم از دنیای اون سمت. پس امیدوارم اگر نقد میکنید، در نظر داشته باشید که این فقط "تصورات شخصی" هست نه تحمیل نظر.
*متن چک نشده
_________________________________________

وقتی بچه بودم، رویاهای زیادی داشتم. رویاهای عجیب و غریب. دوست داشتم بال در بیارم و بتونم روی بلندترین شاخه های درخت ها بشینم. اینطوری میتونستم از اون بالا کل جینشینگ رو ببینم. همه‌ی مزارع برنج و ذرت رو. درختچه هایی که بابا تازه کاشته بود و جوجه اردک هایی که دنبال مامانشون از پشت علف ها به طرف دریاچه میرفتن.

اما هرگز بالی نداشتم تا باهاش پرواز کنم.

تموم زندگیم دنبال چیزی میگشتم که بتونم ازش بالا برم‌، بتونم باهاش پیشرفت کنم. دلم میخواست زودتر از همسن های خودم مستقل شم. میخواستم به پدر مادرم نشون بدم که از پسش برمیام. نمیخواستم مثل اون ها فقط زمین رو شخم بزنم و زیر پای گاو ها رو تمیز کنم. من پیشرفت بیشتری میخواستم. من از زندگی چیز های خیلی بیشتری میخواستم.

پس اینطوری، خونوادم رو ترک کردم.

درسته. اولین کسی که جمع رو ترک کرد، خواهرم نبود. من بودم. درست موقعی که صورت مادرم داشت چین و چروک میوفتاد، پدرم خسته میشد و خواهرم با کار پاره وقت، هزینه دانشگاهش رو جور میکرد؛ من ترکشون کردم. من به سئول رفتم و یک خونه کوچیک اجاره کردم. میخواستم مستقل باشم. هیچ وقت فکر نکردم ترک شدن چه حسی میتونست داشته باشه. خودخواهیم، جلوی چشمام رو میگرفت و نمیگذاشت ببینم چقدر درد های پنهانی وارد قلب عزیزام کردم.

درسته که سر میزدم، درسته که زنگ میزدم بهشون. اما من دیگه جونگکوکِ اون خونواده نبودم. به سختی راضی میشدم بیشتر از یک روز پیش پدر مادرم بمونم. شاید حس میکردم با اونجا موندن، وقتم رو تلف میکنم. حس میکردم اگه بیشتر به کارم فکر کنم و روی درآمدم تمرکز کنم، زندگی بهتری در آینده میساختم.

اما دنیا دقیقا جوری طراحی شده، که کوچکترین درد هایی که کشیدید، یا به کسی دادید رو جبران میکنه. جایی از زندگی، بالاخره با زخم خوردن ها یا درد کشیدن ها، یادِ ضربه هایی که زدید میوفتید.

چیزی که من درمورد گل ها فکر میکردم، درست نبود. اون گلبرگ های آبی بی رحم، فقط برای انتقام تهیونگ نیومده بودن. اون ها انتقام همه‌ی کسایی بودن که من گوشه‌‌ای از دلشون رو شکستم. چرا به این نتیجه رسیدم؟

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now