66 | برف بازی

1.8K 604 252
                                    

منظره های برفیِ پشتِ پنجره، برای من همیشه از زیباترین ها بودن. وقتی هیچ صدایی از فضای داخل خونه شنیده نمیشد و تنها حرکت دونه های درشتِ برف بود که باعث میشد دقایق طولانی، به پنجره‌ی کمی بخار گرفته خیره بشی.

صدای هم زدن چیزی با قاشق از توی آشپزخونه شنیده شد و سکوت رو به هم زد. لحاف طوسی و گرمم رو بالاتر کشیدم. با کمک فیزیوتراپی که به خونه میاوردن، حالا حرکت دادن مچ پام و کمرم، کمی بهتر شده بود. اما تمرین هاش واقعا درد داشتن. دلم نمیخواست دوباره کششی های کمر رو انجام بدم، با اینکه آروم و سبک بودن و برای یک فرد عادی شبیه خم شدن معمولی به نظر میرسیدن، اما برای من مثل کابوس بودن.

دست هام دیگه تا حد زیادی بهبود پیدا کرده بودن، راحت خودکار دستم میگرفتم و مینوشتم، هر چند دست خطم شبیه به بچه های کلاس اولی بود اما حداقل درد نداشت!

صدای جرینگ جرینگِ هم زدن با قاشق، نزدیک شد و تهیونگ با اون بافت آبی کدرش، توی چارچوب قرار گرفت. ماگ بزرگ و سفیدی دستش بود و داشت طبق خواسته‌ی چند دقیقه پیشِ من، شیرعسل درست میکرد. نگاهی بهم کرد و لبخند زد:
- واقعا ویار خوبی کردی عزیزم، شیر عسل گرم توی این هوا عالیه.

خندیدم:
- ویار؟!

تهیونگ جلو اومد و کنارم روی تخت نشست، لیوان رو دستم داد و گونه‌م رو بوسید:
- با این لپ های گل انداخته و لحاف پف پفی که توی شکمت جمعش کردی، چیز دیگه‌ای به ذهن نمیاد!

لیوان گرم رو توی دستم گرفتم و کمی فوتش کردم:
- دلم میخواد برم برف بازی.

تهیونگ نگاهی به پنجره انداخت. برف هنوز با شدت میبارید. موهام رو از بند کش آزاد کرد و با دست بردن داخلشون، گفت:
- هوا امروز خیلی سرده کیوی. اگه بری بیرون باید حتما حرکت کنی وگرنه با سه تا کاپشن هم یخ میزنی.

درست میگفت. درجه رادیاتور رو امروز خیلی بالاتر برده بود. از صبح که بیدار شدم، زیر پتو هم کمی سردم بود. تهیونگ بهم جوراب پشمی پوشونده بود و لحاف پیچم کرده بود! و البته دلم نمیخواست با درخواست بیرون رفتن، اوضاع رو براش سخت کنم. تهیونگ هر روز چندین بار من رو بلند میکرد، دستشویی میبرد، حمام میبرد و روی تخت برم میگردوند. درسته که بدنی قوی داشت اما باز هم میتونستم خستگی‌ش رو حس کنم.

- چرا رفتی توی فکر کیوی؟ نگران نباش، خیلی زود از جات پا میشی. یونگی گفت پیشرفت سریعی توی حرکت اندام های بدنت داشتی.
تهیونگ حالا با دو دستش، موهام رو مرتب میکرد.
- باید همین دو روزه موهات رو کوتاه کنیم.

لبخندی زدم و ذوق زده گفتم:
- میخوام دوباره رنگ‌شون کنم.

اما لبخند تهیونگ خشکید. لبش رو تر کرد و با من و من گفت:
- خب.. چرا؟ موهای خودت خیلی خوشرنگن. رنگِ شکلات تلخ!

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now