33 | سهم من

1.6K 537 326
                                    

بدنم خسته بود. ماهیچه هام انگار که با گوشت کوب له شده بودن و گلوم درد میکرد. موهای ماسه‌ایم روی بالش به حالت نامنظمی پخش شده بود و با چشمهایی نیمه باز و نگاهی کسل، به ساعت دیواری سفیدی که تیک تیکش روی اعصابم بود خیره بودم.

اصلا نمیخواستم فکر کنم. توی اون لحظه دلم میخواست هیچ چیز یادم نیاد. دلم میخواست قدرتِ تفکر برای لحظاتی ازم سلب میشد. میخواستم سرم رو زیر بالش خنکم فرو ببرم و به اتفاقات دیروز فکر نکنم. کاش بابا دوچرخه نداشت. حداقل با تهیونگ و یوجین به جنگل نمیرفتم. نه؟

هوای اتاق با وجودِ باز بودن پنجره، انگار غبار آلود و گرفته بود. مثل اتاقی که سالهاست کسی توش زندگی نکرده و به غیر از سکوت و گرد و خاک، داخلش چیز دیگه‌ای دستگیر آدم نمیشه.

با حس درد توی زانوم، کمی بدنم رو چرخوندم تا فشار رو از روش بردارم. اما نگاهم رو به سمتِ پنجره کشوند. من ادریسی ها رو دوست دارم. اما انگار امروز همه چیز متفاوت بود. ادریسی که هدیه‌ی موسرمه‌ای بود، انگار داشت به من دهن کجی میکرد. پوزخند میزد و نیش میزد.

اخم هام به سختی توی هم پیچید و گلوم تنگ شد. گوشه چشمم با غصه چین خورد:
- اصلا هم قشنگ نیستی.

گلبرگ های ادریسی و برگ های تیره رنگش، توی نسیمِ خنکِ نُهِ صبح، تکونی خورد. بیشتر بهش اخم کردم:
- واقعا مزخرفی! چرا باید همچین گلی رو نگه دارم؟!

اما انگار ادریسی خیلی آروم بود. همونطور خودش رو به هوای خنک بعد از بارون سپرده بود و گلبرگ های نم دارش به نظر خوشحال میرسیدن...

خوشحال..

حالا تهیونگ کجا بود؟ یعنی بعد از دیشب نخواسته بود دیگه من رو ببینه؟ خب حق هم داشت. نه؟ من هلش دادم. دیشب تا صبح کف پام میسوخت. من هم با ضربه زدن به انتهای تخت، از پرستو میخواستم ساکت شه. قرار نبود اهمیتی بدم. قلب من هم میسوخت! زانوم، کف دست هام و گونه‌ام از خراش شاخه ها! من هم درد داشتم! چجوری متوجه درد من نمیشد؟!

مگه غیر از این بود که من رو... رد کرده بود؟ صبر کن.. تهیونگ من رو رد کرده بود؟! برای همین دنبالم نیومد؟! برای همین با خیال راحت کنار دریاچه نشسته بود؟! من...

داشتم دنبال یه رابطه‌ای میکردم که از قبل رد شده بود؟..

پلک هام به طور عصبی لرزیدن. ترسیدم. برای لحظه‌ای از نداشتنِ تهیونگ ترسیدم و بعد در کسری از ثانیه، عصبانیت جای ترس رو گرفت. ترسم رو مچاله کرد و مثل کاغذ پاره‌ای، دور انداخت. لبهام رو روی هم فشردم.

چشم هام دوباره روی ادریسی های آبی و معصومی نشست که لب پنجره گذاشته بودم. انگار گونه هام از عصبانیت میسوخت. حسِ بازیچه شدن داشتم. حسِ رو دست خوردن. رکب خوردن..

ملحفه لیمویی رو پس زدم و با لبی که از خشم بسته بود، با پایی دردناک از روی تخت بلند شدم. زانوم کمی ورم داشت اما جلوی من رو نمیگرفت. سوزشی که از وسط سینم شروع میشد و تا نوک انگشت هام رو گرم میکرد، باعث میشد نتونم خوب فکر کنم. باید فکر میکردم. نباید همینطوری تصمیم میگرفتم. نباید حماقت میکردم.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now