12 | عجب کونی!

1.7K 553 434
                                    

چانیول با انگشتش روی میز ضرب گرفته بود و صدای تیک تیکی رو توی اتاق پخش میکرد. ساعت شش و نیم بود و نگاه چانیول به جای لپ تاپ و مقالهٔ رو به روش،  روی ساعت و کارتی که روی میز بود میچرخید.

دوباره لبش رو به دندون گرفت و اینبار با حالت عصبی شروع به تکون دادن پای چپش کرد. روی کارت نوشته بود ساعت 7. امروز چهارشنبه بود. دقیقا روزی که روی کارت نوشته شده بود. کارتی که بکهیون توی ماهی فروشی بهش داده بود. این یه قرار بود و چانیول بدون مخالفتی کارت رو از بکهیون گرفته بود. این یعنی قبول کرده بود که بره سر این قرار ولی خب... نمیدونست.. پس هانا چی؟ اون حتی به دخترش نگفته بود که میتش رو پیدا کرده. شاید هانا دوست نداشت باباش با کسی غیر از مادرش وارد رابطه بشه.

چانیول نفس عمیقی کشید و با خودش زمزمه کرد:
- ما از اولم برای هم نبودیم جیهوا. اول تو.. حالام نوبت منه. فاک بهش.

چانیول نمیدونست میخواد چیکار کنه. بدون اینکه به هانا بگه بره سر قرار یا کلا قید میتش رو بزنه؟ قیافه بیون بکهیون، اون روی که رفت مغازش جوری نبود که انگار متوجه شده باشه چانیول میتش عه. اون حتی سوالی هم از چانیول در این مورد نپرسید. انگار دنبال میتش نمیگشت. شاید.. اصلا متوجه تتوش نشده بود! چانیول کاملا مطمئن بود که اون موجِ کوچولوی ظاهر شده بالای شکمش، روی بدن بکهیون هم وجود داره و حدس میزد اون پسرِ مو نقره ای هنوز متوجهش نشده.

ساعت شش و چهل دقیقه شد. چانیول نگاهی به کارت کرد و بعد نفسش رو سنگین بیرون داد:
- نه.

کارت رو توی کشوی میز انداخت و درش رو محکم بست. دوباره سرش رو داخل لپتاپ فرو برد و مشغول ترجمه شد. به سمت چپ اسکرین لپ تاپ نگاه میکرد و سمت راست داخل ورد، تند تند تایپ میکرد.

اونقدر غرق مقاله شده بود که فقط صدای شکمش تونست اون رو به خودش بیاره. از بیسکوییتی که روی میز کارش داشت خورد و سعی کرد به ساعت نگاه نکنه.
.
.
.
چانیول هیچ وقت اضافه کاری نمیموند شرکت، ولی حالا که هانا با جونگکوک رفته بودن بوسان، چانیول میتونست یکم از کارهای عقب افتادش رو به اتمام برسونه.

تقریبا ساعت 9 شب بود که با حس خستگی ماهیچه های گردن و کمرش عقب رفت. انگشت های دستش رو ماساژ داد و آهی کشید. نگاهی به ساعت کرد و ابروهاش بالا پرید:
- چقدر زود گذشت.

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و بین لیست مخاطب هاش، اسم جونگکوک رو لمس کرد. گوشی رو بالا آورد و بعد سه چهار بوق، جونگکوک جواب داد:
- هی چانیول سلام.

چانیول آرنجش رو روی میز تکیه داد و به هوای تاریکِ بیرون پنجره خیره شد:
- سلام. خوبی کوک؟ هانا و بقیه خوبن؟

جونگکوک خندید:
- آره هممون خوبیم فقط.. بابام یکم سوراخ شده!

از صدای جونگکوک که مشخص بود داره خودش رو کنترل میکنه تا قهقهه نزنه تعجب کرد:
- مگه بابات چی شده؟

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now