26 | پروانه ها

1.4K 573 237
                                    

با اینکه پارت کوچولویی عه ولی خیلی دوسش دارمممم فخقمقکقککق😭
_________________________________________

مغازهٔ کوچیکی بود. یه پنکه سقفی قدیمی داشت که از زمانی که بچه دبستانی بودم، هنوز همون گوشه کنار قفسه پفک ها به سقف نصب بود.

- سلام، اوه جونگکوک! خیلی وقته ندیدمت!
خانم تپل و قد کوتاهی که پشت پیشخوان ایستاده بود، دور زد و اومد جلوی من وایستاد:
- وای چقدر بزرگ شدی!! موهاتو چرا رنگ ریشِ ذرت کردی!؟

لبخندم همونجور که بود، روی صورتم خشک شد. عالیه، شاش، جوجه کفتر، ریشِ ذرت.... کسی هست که رنگ بلوند ماسه ای رو درک کنه؟

لبخندی زدم:
- سلام خانم یِئوم! خوبید؟

زن اونقدر صمیمی برخورد کرد که حتی جلو اومد و من رو بغل گرفت:
- اوه کوکو کوچولو!

نه.. نمیخواستم این لقب های بچگیم یادش بیاد! نه!

متقابلا بغلش کردم و واکنشی غیر از خنده ای کمرنگ، تحویلش ندادم. اما اون تازه نگاهش به هانا افتاد:
- اوه! کوکو کوچولو بچه دار هم شده!؟ ولی من رو که عروسیت دعوت نکردی!

دیگه صحبتی نداشتم. کاش قید نسیه خرید کردن رو زده بودم و رفته بودم خونه.

- اون بابام نیس، داییمه!
هانا با دست هایی که توی هم و جلوی شکمش قفل شده بودن گفت.

زن پلکی زد و از من جدا شد:
- چی؟ هنوز ازدواج نکردی!؟ این بچهٔ جیهوا ست؟ نکنه افتادی توی خط این جوون شهری ها که دنبال میت و نیمهٔ گمشده میگردن!؟ بیخود نگرد پسر جون! من یه عمر گشتم، خواستگار هام رو رد و پد کردم، حالا ببین با کی دارم زندگی میکنم، حتی حال نداره بیاد توی مغازه یکم پشت صندوق وایسته همش خوابه! داری دنبال نیمه میگردی؟

نمیخواستم توضیح بیشتری بدم. فقط سر تکون دادم و سعی کردم بحث رو منحرف کنم:
- نه نه. بستنی کیوی دارید؟

هانا حتی سعی نکرده بود دروغ من رو رسوا کنه. همونجور گوشه مغازه وایساده بود و به بیرونِ مغازه، جایی که یک مزرعهٔ گوجه و بادمجون بود نگاه میکرد. قلبم داشت ضعف میکرد. پس چرا برنمیگشت به پوستهٔ خوشحالی و شادش؟ اینقدر ناراحتش کرده بودم؟

- عاو داریم. توی فریزر پشت اون قفسه ماکارونی و نودله.
لبخندی به عنوان تشکر تحویل زن دادم و دست هانا رو گرفتم و به طرف فریزر بردم.

هانا هیچی نگفت. فقط منتظر ایستاد تا بستنی ها رو بردارم. این خصلتش رو از چانیول گرفته بود. هیچ وقت ناز نمیکرد یا قهر نمیکرد ولی کم حرف میشد. سوال میپرسیدی جواب میداد اما کاملا مشخص بود یک جای کار میلنگه و همین بیشتر وجودم رو سنباده میکشید!

دوتا از بستنی های یخی رو برداشتم و بردم تا به حساب بابا، حساب کنم. اما خانم یئوم گفت مهمون اون باشیم و حتی قبل از اینکه حرفی بزنم، بستنی ها رو توی کیسه ای گذاشت و دستم داد. خدا خواسته، ازش تشکر کردم و تعارفی بابت پس دادن بستنی ها نکردم. چه بهتر خب! مجبورم نشدم اعترافی به جیب خالی ام بکنم.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu