32 | خاکستر

1.7K 557 435
                                    

بوی خزه و خاک مرطوب، به تندی زیرِ بینی‌ام میپیچید. اما پررنگ تر از اون، حسِ نم کشیدگی و سرما بود که پلک هام رو وادار به باز شدن کرد.

با کنار رفتن پلک ها، قطره آبی از گوشه چشمم رد شد و از روی بینی‌ام، قلقلک وار پایین افتاد. هوای نسبتا تاریک، سر گیجه و کمی سردرد همراهِ سوزشی که انگار از پای راستم نشئت میگرفت.. من کجا بودم؟

با گیجی، پلک های نیمه بازم رو مجبور به بازتر شدن، کردم. جلوی چشمم، یه تنه‌ی بزرگ و مرطوب درخت میدیدم. کاملا خیس شده بود. نگاهم رو کمی به چپ چرخوندم و با شاخه هایی در هم بالای سرم مواجه شدم. جنگل؟

بعد یکهو هشیاریم برگشت. متوجه شدم توی چه شرایطی قرار داشتم و چطور به اینجا رسیده بودم. سعی کردم زانوم رو تکیه گاه کنم و بلند شم، اما قبل از سوزشِ پام، این سرگیجه بود که برم گردوند به جای اول. چشم هام رو بستم تا بیشتر از این دنیا دور سرم نچرخه.

صدای بارون نمیومد اما قطره های آبی که از بارش، روی برگِ درخت ها باقی مونده بود، هر چند ثانیه یکبار پایین میوفتاد و روی سر و بدن خیسم میچکید. همونجور بی حرکت، روی سبزه های نمناک و خاک غنیِ جنگل، دراز کش منتظر بودم تا سرگیجه‌ام تموم شه. حتی نمیدونستم چقدر وقت از سقوطم و افتادنم توی این شیب لعنتی گذشته. هوا اونقدر ها تاریک نبود، بیشترِ تاریکی به دلیل تراکم ابرهای سیاهتر بود و این یعنی باید زودتر خودم رو جمع و جور میکردم و راه میوفتادم وگرنه به بارشِ دوم بر میخوردم.

دوباره تلاش کردم بلند شم و اینبار، سرم کمتر گیج رفت. با نگاه، دنبال دوچرخه‌ی بابا گشتم. اما فقط تونستم یکی از چرخ هاش رو، کمی بالاتر از جایی که سرم به درخت برخورد کرده بود، پیدا کنم..

اوه سرم! دستم با وحشت به سمت شقیقه راستم رفت. آروم لمسش کردم و متوجه شدم خونریزی نداره، یک لخته‌ی نسبتا کوچک حس میکردم که ترجیح دادم دیگه لمسش نکنم. حداقل جای شکر داشت که زخم بزرگی نبود که وسط جنگل به بخیه نیاز داشته باشه. باید از اونجا میرفتم. دنبال گوشیم گشتم ولی توی جیب هام نبود. خوشبختانه گوشی های نسل جدید، ضد آب بودن و میدونستم گوشیم هرجا باشه از بارون نسوخته، اما از خوش شانسی بیش از اندازه‌ی همیشگیم، توی هیچ کدوم از جیب هام نبود.

به بالای شیب و انبوه درخت ها نگاه کردم. از همونجایی که پرت شده بودم، احتمالا توی همین مسیر افتاده بود. تصمیم گرفتم کمی تا بالا برم و گوشیم رو پیدا کنم. حداقل قطب نما که داشت! کوله‌ام نزدیکم افتاده بود پس برش داشتم تا چیزی از داخلش بخورم. بیسکوییت ها خیس شده بودن و حتی اونقدر له بودن که قابل خوردن نبودن. بهتر بود گیلاس ها رو میخوردم. اما با دیدن ظرفی که فقط چوب های نازک ساقه های گیلاس و انبوهی از هسته های کرم رنگ داخلش بود؛ آه از نهادم بلند شد.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu