- میخوام برگردم سئول.
جملهای بود که گفتم و کل فضای خونه رو به سکوت عجیبی واداشت. مامان با بشقاب فندق و شاهبلوط توی دستش، کنار مبل ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.
بابا بالاخره از روی صندلی گهوارهایش بلند شد:
- چرا جونگکوک؟ نمیخوای بگی دیروز چی شد؟ مگه با تهیونگ نبودی؟ نکنه دعواتون شده؟تظاهر. تنفر انگیز اما ضروری!
- دعوا؟! برای چی!؟ فقط یه آموزشگاه برام ایمیل زده و نیاز به مدرس شیمی داره. فکر کردم برگردم سئول و قبولش کنم.
لبخندم زیادی الکی بود. نه؟
مامان چشم هاش رو ریز کرد:
- حداقل بذار چند روز بگذره و بهتر شی. پات دیگه درد نمیکنه؟ صورتت هنوز زخمه.نه. قرار نبود وقت تلف کنم. همین الانش هم میتونستم خیلی راحت حس کنم که یک شاخهی شیطانی و نفرت انگیز داره توی ریهام خونه میکنه و کم کم شروع میکنه به خفه کردنِ من. شاید الان راحت بود که جلوی سرفه هام رو بگیرم. اما نمیدونستم تا فرداش یا پس فرداش قراره چی بشه. یه جایی کم میووردم و همه چی لو میرفت. لو میرفت و تهیونگ مجبور میشد با من زندگی کنه. مجبور میشد بر خلاف میلش، من رو دوست داشته باشه. و من نمیخواستم به هیچ کدوم اجبارش کنم..
- میترسم فرصت به این خوبی رو از دست بدم. حقوق این موسسه خیلی خوبه. میرم و بهتون زنگ میزنم!
دروغ.. دروغ.. دروغ..
هیچ وقت اینقدر دروغ نگفته بودم..مامان جلو اومد و بشقاب توی دستش رو روی میز گذاشت. صورت من رو بین دست هاش گرفت و لپ هام رو کشید:
- آیگو! این پسر کوچولوی دماغو چقدر بزرگ شده!آره مامان. نباید اینقدر زود بزرگ میشدم. دلم برات تنگ میشه.
لبخندم کش اومد:
- دماغو؟!بابا عینک بیضی شکلش رو بالا داد:
- آره. یه پنگوئن کوچولو که همش توی بغض بود. یادته جیهوا رفته بود فوتبال بازی کنه با بقیه و تو رو توی بازیشون راه نداده بودن؟ بعد که ازت پرسیدم چرا گفتی چون بهت گفتن دماغویی!اخم کردم:
- شد یکبار افتخارات بچگیم رو یادم بیارید؟مامان گونهام رو بوسید. درست روی خراش دردناک صورتم رو:
- البته که مایه افتخارمی کوک! پنگوئن کوچولوی دوست داشتنیِ منی!کاش این حرف ها رو نمیزد. چرا دیگه مثل قبل سرم غرغر نمیکرد؟! چرا سرزنشم نمیکرد!؟ دنیا باهام لج کرده بود. میدونست رفتنی شدم برای همین اینجوری دلم رو بیشتر میشکست!
میذاشت تا آروم آروم حسرت چیزایی که همیشه داشتم رو به دلم بذاره و دیوونم کنه.
اما که چی..؟
حسرت یا بی حسرت..
باید همین امروز برمیگشتم.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fiksi Penggemar- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...