45 | پیتزای پپرونی

1.6K 604 456
                                    

امروزم دوشنبه‌ست! وای باروم نمیشه دارم منظم عاپ میکنم خیلی برام شوک برانگیزههههه
_________________________________________

- گریه کردی؟

نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانه‌ی سئول زیر سرمه‌ایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم.

- چیزی نیست.
بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم.

نگاه تهیونگ چرخید و پایین صورتم قفل شد. اخم هاش به سرعت توی هم پیچید:
- اون اذیتت کرده؟

اوه، حواسم به کبودی پایین فکم نبود. تهیونگ داشت اشتباه برداشت میکرد و چقدر دلم میخواست ادامه بده! انگار که کرم به جونم افتاده باشه، حرفِ پسر رو تکذیب نکردم و فقط گوشه لبم رو گزیدم. سرم کمی پایین افتاد:
- چیزی ن-

حتی حدسش رو هم نمیزدم تهیونگ من رو اینطوری پس بزنه و به داخل خونه هجوم ببره. پلک هام تند تند به هم میخورد و به جای خالیِ پسر نگاه میکردم. انگار خودم هم تازه فهمیدم چیکار کردم. به سرعت برگشتم و داخل خونه دویدم اما دیر شده بود.

یونگی بی خبر از همه جا در حالی که گوشیش رو چک میکرد نگاهش به تهیونگ افتاد و تا خواست سلام کنه یا حرفی بزنه، مشت محکمی زیر فکش کوبیده شد. درست جایی که پوستِ من به بنفشی میزد.

- تهیونگ!
جلو دویدم و اجازه ندادم مشت بعدی پای چشم پسر مو سیاه بشینه. یونگی عقب رفت و با دست فکش رو چسبید، پلکی زد:
- چه مرگته مرد؟!

تهیونگ دستم رو گرفت و پشت سرش کشوند:
- از خونه‌ش برو بیرون!

یونگی بیشتر از این نمیتونست تعجب کنه. دستش رو به لبش کشید و با پیدا نکردن اثری از زخم یا خون، به من نگاه کرد. خب.. من لال شده بودم. لال!

یونگی پوزخندی زد و بی توجه به نگاهِ پر از عذاب وجدانِ من، گوشیش رو توی جیب شلوارش چپوند و به طرف در رفت. خواستم دنبالش برم اما دست گرمی دور مچم قفل شد.
- اگه اذیتت میکرد چرا زودتر نگفتی؟

یونگی در خونه رو محکم به هم زد. صدای در من رو به خودم آورد. تهیونگ کنار من بود. درست رو به روی من. پیش من. دستش به آرومی بالا اومد و روی خط فکم نشست. موجی از آرامش وارد بدنم شد و دردِ گلبرگ هایی که در عمق بدنم رشد کرده بودن، ساکت شد‌. چجوری تونسته بودم دل موسرمه‌ای رو بشکنم؟ گلدون عزیزش رو از بالای پنجره بندازم و بگم که نمیخوامش؟

- گریه نکن کیوی، اون رفت. چیزی نیست!
دوباره گفتیش! گفتی کیوی!..
تهیونگ به چشمهام نگاه میکرد و دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. من هم حق داشتم. حق داشتم یکم هم که شده، برای خودم بخوام. یکم خودخواه باشم. درست مثل چیزی که یونگی گفت..
پرستوی کف پام آروم گرفته بود. اما.. دلش بیشتر از این میخواست.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now