چه جالب امروز واقعا دوشنبهس!🥬🥬🥬🥬
*
*
*- تو دعوتش کردی؟
چانیول پلکی از تعجب زد و به هانا چشم دوخت. بکهیون هم کنار دختر بچه، روی تختِ کاهویی رنگ نشسته بود. بیرون از اتاق، توی هالِ خونه، تهیونگ همراه با چمدونش تنها نشسته بود. البته تنهای تنها که نه. خانم درزیلا زیرِ نوازش انگشت های پسر داشت خوابش میبرد.هانا دست هاش رو به کمرش زد:
- خونهی تهیونگ خیلی بهم خوش گذشت بابا. میخواستم اونم بیاد خونمون. میخوام براش پیانو بزنم و بعد اون برام کیک پستهای درست میکنه. تازه گفت بلده غذاهای چینی هم درست کنه!چانیول آهی کشید:
- مهمون دعوت کردن کار اشتباهی نیست عزیزم، اما تو باید اول به من میگفتی!هانا توپ رو انداخت توی زمینِ بکهیون:
- ولی بکی گفت تو اجازه میدی.بکهیون با چشمهای گرد شده توی جاش صاف نشست:
- چی؟!هانا با لحن طلبکاری گفت:
- تو خودت گفتی میتونی مخ بابامو بزنی!ابرو های چانیول به آرومی بالا رفت و سر تکون داد:
- که اینطور.بکهیون با چشم های ریز شده به هانا خیره شد:
- خیارِ دروغگو!چانیول آهی کشید:
- خب اشکالی نداره. حالا که اومده نباید تنهاش بذاریم. خوب شد لازانیا رو زیاد درست کردم. هانا برو جونگکوک رو صدا کن، حتما غافلگیر میشه دوستش اومده سئول.دختر بچه سر تکون داد:
- الان میرم.بکهیون از جا بلند شد و کنار چانیول ایستاد و گفت:
- حیف شد ددی، تا مهمون هست نمیتونیم شب های گرم تابستونیمون رو مثل همیشه بگذرونیم.چانیول دست به سینه شد:
- نگو که میخوای مهمونی که دعوت کردی رو از خونه بیرون کنم؟بکهیون نگاه زیر چشمی به هانا کرد و چشمکی یواشکی بهش زد:
- چرا عزیزم دقیقا میخوام همینکارو بکنی، میدونی که بدون تو فلج میشم؟چانیول پلکی زد:
- ولی بک-پسر خیلی خیلی آروم زمزمه کرد:
- مگه بدون باسنِ من زنده میمونی؟ میمونی؟! میدونم طاقت جدایی ازش رو نداری!چانیول کلافه نفسش رو فوت کرد:
- با جونگکوک صحبت میکنم. شب رو پیش هم بمونن. اما نمیشه الان بهش بگیم بره بالا. کار قشنگی نیست.بکهیون خوشحال از اینکه نقشهش با هانای هشت ساله جواب داده، گونهی چانیول رو بوسید:
- هر چی تو بگی ددی! هلوم خیلی دوستت داره منتظره تا-- بکهیون!
- باشه.
*****
- یعنی میگی چند ساعت میتونه سر پا نگهم داره؟
نگاهی به بستهی کپسول کردم و پرسیدم.
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...