60 | باغچه‌ی بارون خورده

1.9K 683 351
                                    

این عاپ هم به خاطر باریدن بارون تابستونی تقدیم شما، چون قول داده بودم🥝🌱🤍
*بوسیدن گونه هاتون

_________________________________________

بی حسی و خشکی و تاریکی. تموم چیزی که بعد از پا گذاشتن به اون سمت در سفید حس کردم، همین بود‌. دیگه نه صدایی می‌شنیدم، نه می‌تونستم حرکت کنم و نه چیزی ببینم‌. میخواستم پاشم. مو سرمه‌ای به من نیاز داشت، من هم به اون نیاز داشتم.

میخواستم چشم هام رو باز کنم، بدنم رو تکون بدم‌. اما انگار هیچ چیز حسی نداشت و کنترل بدنم دست من نبود‌. حتی به نظر میرسید اکسیژن هم بهم تزریق میشد و این من نبودم که نفس میکشیدم!

تیره و تار بودن همه چیز، کار رو سخت تر میکرد. من میخواستم ببینم. تلاش کردم، چندین بار تلاش کردم تا حداقل یه تکون کوچیک به پلک هام بدم. فعلا پلک ها و قفسه سینه کمی دردناکم، تنها جایی بود که حس میکردم. کاش میتونستم حرف بزنم.

- جونگکوک؟ صدامو میشنوی؟!

صدای نگران و البته پر از امیدی که بعد از سکوتی طولانی شنیدم، من رو به وجد آورد. میشناختمش. باید پامیشدم باید حرف میزدم. موسرمه‌ای بالای سرم بود و من داشتم از درون برای اون لحن نگران پر پر میشدم.

- انگشتش دوباره تکون خورد!
- آقای کیم، اگه اینطوری بالای سرش داد بکشید باعث نمیشه که زودتر پلک هاش رو باز کنه!

میخواستم از خوشحالی گریه کنم. من صداها رو میشنیدم! موسرمه‌ایم خوشحال بود. انگار حسش میکردم. چیز عجیبی بود، اما مثل اینکه خوشحالیِ تهیونگ، برای منم قابل لمس بود‌.

- جونگکوک اگه چیزی میشنوی، میتونی بهمون علامت بدی؟

یونگی...

همین چند لحظه پیش با میتش حرف زده بودم. حالا که راجع به اتفاقاتی که افتاده بود میدونستم، دلم میخواست فقط بغلش کنم. یونگی هنوزم نگران من بود. نگران از دست دادن یک جیمینِ دیگه.

تلاش کردم پلک بزنم. سخت بود.. انگشت هام انگار قابل حس تر بودن. مثل اینکه یک دندون پزشک، مواد بی حسی که به لثه ها تزریق میکنه رو، به تموم بدنم زده باشه و حالا آروم آروم، اون بی حسی داشت رفع میشد. سر انگشتام رو بیشتر از قبل حس کردم و تونستم خم‌شون کنم.

- میشنوه! میشنوه! خدای من!
قلبم رفت برای موسرمه‌ای که صدای گریه و خنده‌ش قاطی شده بود. گریه نکن پرستوی من، جونگکوک پا میشه. ترس هام رو به خاطر تو شکست دادم تهیونگ. گریه نکن..

کسی دستم رو گرفت و بعد از حس کردن گرمیِ لمسی، گوشه‌ی صورتم و کنار لب، پلک هام لرزید. تهیونگ بود. لب های تهیونگ بود که پوستم رو آتیش زده بود. این بار با احساس نیروی عجیبی، تونستم پلک هام رو کمی باز کنم. اما هجوم نور به مردمک های تازه از خواب بیدار شده‌ام، دردناک و پر از سوزش بود.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now