3 | دزد

2K 663 664
                                    

بدترین قسمت از مهمونی رفتن، مرحله انتخاب لباسه. و من نمیدونستم برای تولد یه بچه هشت ساله باید چی بپوشم و برم.

خوشبختانه لباس سبز توی کمدم نداشتم وگرنه هانایی که الان روی میز اپنم نشسته بود و داشت برای خودش ناخن هاش رو لاک میزد، اونقدر مغزم رو میجوید تا همرنگ خودش لباس بپوشم و توی عکس دسته جمعی تولد شبیه بوته خیار بشینم کنارش.

بالاخره تی شرت سفید ساده ای رو با جین آبی تیره انتخاب کردم. برای اینکه زیادی ساده نباشه، تصمیم گرفتم پیراهن مردانه آبی چهارخونه ام رو که مامان روز کریسمش بهم داده بود، روش بپوشم و دکمه هاشو باز بذارم.

- دایی.

پیراهن رو از گل چوب لباسی برداشتم و روی تخت گذاشتم تا یادم نره اتوش کنم:
- چی شده؟

هانا با لاک لیمویی رنگش توی چارچوب در ایستاد:
- میشه برام لاک بزنی دایی؟ دست راستمو نمیتونم.

پلکی زدم و لاک رو از دستش گرفتم:
- فکر میکردم سبز میزنی.

هانا با ورجه وورجه سمت تخت رفت و روی تشک نرم و فنری پرید:
- خب دفعه قبل که رفتم خونشون سبز پوشیده بودم. این دفه میخوام زرد بپوشم. دفعه بعدش نارنجی بعدشم قرمز مثل یه رنگین کمون.

خندیدم:
- دستتو بیار جلو.
و در لاک رو باز کردم.

هانا روی لبه تخت جابجا شد و من جلوش روی زمین چهارزانو نشستم. بوی تند لاک زیر بینیم پیچید. لاک اضافی روی قلم مو رو به لبه شیشه لاک کشیدم و گفتم:
- اینی که داری میری تولدش همونه که توی مدرسه بغل دستت میشینه؟

هانا سر تکون داد:
- آره. هانسو! مین هانسو. اونم مثل من یه گربه داره. از اون چشم آبی ها اسمشم میون سو عه.

قلم مو رو روی ناخن انگشت کوچیکه اش کشیدم و فوت کردم:
- منم از وقتی راهنمایی بودم بغل دست بابات مینشستم.

- میدونم. بهم گفتین ده بار.

- با هم موشک کاغذی درست میکردیم میزدیم توی هوا. یه بار معلم تاریخ مچمون رو گرفت و گفت باید کلاس رو تا یه هفته ما تمیز کنیم.

هانا خندید:
- بابامو کتک نمیزدن؟

لبخند گشادی روی لبم نشست:
- یه بار با خط کش زدن پس گردنش!

- مگه چیکار کرده بود؟

لبم رو تر کردم. با مکث گفتم:
- بزرگتر که شدی بهت میگم.

。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆

از تاکسی پیاده شدم و باکس کادوپیچ شده با کاغذ کادوی طرح بِن تِن رو زیر بغلم زدم:
- کدوم خونه ست؟

هانا سریع تر از من جلو رفت و در حالی که دستش رو روی موهاش میکشید به خونه بزرگی که حیاطش با نرده های فلزی کوتاهی حفاظت میشد اشاره کرد:
- بدو دایی. فکر کنم بقیه رسیده باشن.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now