- یواش، عجله نکن جونگکوک.
یونگی گفت و همراهِ تهیونگ، زیر بازوهام رو گرفت تا زمین نخورم.یک ساعتی میشد که جلسهی فیزیوتراپی تموم شده بود اما من میخواستم بیشتر تمرین کنم و پزشک گفته بود که اگه ماهیچه هام خسته نبودن، میتونم باز انجامش بدم. البته با احتیاط و کمک بقیه.
- دوباره محکم میله رو بگیر، عالیه.
یونگی از تایم درس خوندنش میزد و خودش رو به تموم جلسات فیزیوتراپی من میرسوند. نمیدونستم چجوری میتونم ازش تشکر کنم. اون هیچ وظیفهای نداشت، اما طوری همه کار ها رو پیگیری میکرد که انگار عضو مهم خونوادهی جئون جونگکوک بود.و من هم تلاش میکردم، برای اینکه جبران کنم. به محض برگشتن حس به پاهام، همه رو جبران میکردم. حرف های جیمین خوب یادم مونده بود. چهرهی خندون و معصومش هر روز جلوی چشمهام بود و بابونه ها..
- حالا پای راست. آروم برو!
یونگی و تهیونگ هوای بازوهام رو داشتن تا به محض افتادن، من رو بگیرن. درست مثل چندین دفعهی پیش توی این یک ساعت.گرفتن میله هایی که دو طرفم بود و تلاش برای راه رفتن روی تشک، از تمرین های جدیدم بود. بازوهام و کمرم نسبت به قبل خیلی قوی تر شده بودن. اما باید بگم که قدم برداشتن اصلا مثل قدیم، راحت نبود. فقط بلند کردنِ پام این حس رو داشت که انگار وزنه های سنگین به مچ و ران پام وصل کردن. درد میکرد و کوفتگی عجیبش مثل این بود که از روی اسب افتاده باشم!
مامان و بابا، اون طرفِ اتاق با نگرانی ایستاده بودن و تقلای پسرشون برای هر قدم رو تماشا میکردن. احساس خیلی خوبی نداشت چون هر بار که پاهام کم میوورد و با زانو روی تشک میخوردم و بازوهام روی میله ها میوفتاد، میتونستم جمع شدن اشک توی چشم مامان رو ببینم.
قدم دیگهای رو روی تشک جلو رفتم. پاهام میلرزید و ماهیچه ها برای استراحت التماس میکردن. پیشونیم از عرق خیس شده بود و حتی قطرهای هم روی لباس سفید رنگم چکید. لب خشک شدهام به زور از هم باز شد. با فشردنِ میله، نالیدم:
- دیگه نمیتونم!یونگی و تهیونگ بالافاصله به کمکم اومدن و قبل از سقوط، تونستم به دست هاشون چنگ بزنم. از سختیِ راه رفتن توی این یک ساعت و نیم، نفسم بالا نمیومد. قفسهی سینهام میسوخت و درخواستِ اکسیژن بیشتری میکرد. مسئله رو جدی نگرفتم و سعی کردم با کمک یونگی و تهیونگ روی نزدیکترین صندلی بشینم. اما نفسم تنگ تر شد و سرفه ها به راه افتاد. دستم رو سمت بلوزم بردم و سعی کردم از بدنم فاصلهش بدم. اما ظاهرا حسِ کمبود اکسیژن از جای دیگهای ریشه میگرفت.
- جونگکوک.
لحن جدیِ یونگی و شئ کوچکِ سفید و آبی رنگی که جلوی دهانم گرفت، باعث شد چشم هام درشت بشه. این پلاستیکیِ آشنا.. شاید چندین بار میشد که توی فیلم ها دیده بودمش. آبی و سفید بود، رنگِ ادریسی های دردناک. انگار که میخواست بهم یادآوری کنه با خودم چیکار کردم.
ESTÁ A LER
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfic- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...