پسرک سبز 100K شده. ممنونم که اینقدر برای خوندنش وقت گذاشتید و بهم ذوق دادید برای اینکه ادامهش بدم.
*بغل دسته جمعیدیگه هوش مصنوعی هم شده اعتیاد دوم من
کاور رو ببینید آخه😭_________________________________________
- خیلی خب! میتونیم آدم برفی ها رو بذاریم توی بشقاب های بزرگ و ببریم تا کیوی انتخاب کنه!
تهیونگ با لبخندی گل و گشاد گفت و هانا بالا پایین پرید:
- مال من از همه قشنگ تره!جیهوا لبخندی به ذوق دخترش زد و سینی کوچیکی که آورده بود، کنار آدم برفی گذاشت. هوسوک تلاش کرد تا آدم برفی رو یواش از روی زمین جدا کنه و داخل سینیِ برفی بذاره.
تهیونگ همونطور که سمت پله ها میرفت گفت:
- تا من یه سری بهش بزنم، آدم برفی هاتون رو آماده کنین.همه مشغول جابجایی آدم برفی ها شدن. وقتی تهیونگ داشت از پله های کنار خونه چانیول بالا میرفت، در خونه باز شد و مادر جونگکوک با یک سینی که شامل ظرفی از میوه و یه سری خوراکی خوشمزه بود، جلوی تهیونگ رو گرفت:
- اگه میری پیشش اینو ببر تهیونگ. بعد از ناهار هم من میام پیشش.در واقع همه اولویت رو به تهیونگ میدادن و اجازه میدادن وقت بیشتری رو با جونگکوک بگذرونه. شاید چون نزدیک بودن تهیونگ باعث میشد جونگکوک زودتر بهبود پیدا کنه.
تهیونگ لبخندی زد و تشکر کرد. سینی رو از دست زن گرفت. مادر جونگکوک دستی به گونهی تهیونگ کشید:
- آیگو، یکی باید حواسش به تو هم باشه! نگاهش کن چقدر لاغر شده.تهیونگ خندید:
- من خوبم.دروغ هم نمیگفت. شاید هر روز کار های زیادی باید راجع به جونگکوک انجام میداد و کلی خسته میشد اما نهایتا همینکه جونگکوک بیدار شده بود و دیگه زیر اون دستگاه های وحشتناک بیمارستان نخوابیده بود، باعث میشد تهیونگ احساس کنه دوباره متولد شده.
مادر جونگکوک سر تکون داد:
- مراقب خودت باش تهیونگ.پسر همونطور که سمت پله ها میرفت گفت:
- هستم!باریدن برف کند و کم جون شده بود اما ابر ها همچنان تیره و تار بودن. تهیونگ رمز در رو زد و وارد واحد جونگکوک شد. هنوز قدمی جلو نرفته بود که گونهش شروع به سوختن کرد. یک سوزش ممتد و بدون توقف. با تعجب پلکی زد و تند تند جلو رفت. صدا زد:
- کیوی؟وقتی جوابی نگرفت، نگران تر شد. تقریبا نیمهی باقی مونده تا اتاق جونگکوک رو دوید:
- جونگکوک؟وقتی توی چارچوب در قرار گرفت، از حرکت ایستاد. جونگکوک با موهای آشفتهی بلندش و کتاب و دفتر های دورش، کاغذ های مچاله شده و پیشونی که با کلافگی چنگ میزد، روی تخت نشسته بود.
تهیونگ سینی رو روی میز کوچیک کنار دیوار گذاشت و خودش رو روی تخت کشید. جونگکوک با رنجشی که توی چهرهش خونده میشد، دفترش که پر از عدد و خط و فرمول هایی عجیب بود، به سمتی انداخت. بازوش هنوز چندان قدرتی نداشت وگرنه محکم تر پرتش میکرد. تهیونگ شونه های پسر کوچکتر رو گرفت و پرسید:
- چی شده عزیزم؟
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...