69 | سمفونیِ حمام

1.9K 433 210
                                    

دلام✨️🌱

________________________________________

هوای دوشنبه سرد و ابری بود، مثل روز های قبل. اما دل من حتی از ابر های آسمون هم گرفته تر بود. یک ساعتی میشد که به چشم های بسته‌ی تهیونگ نگاه میکردم و دلم برای رنگ پریده‌ی گونه هاش ضعف میرفت. نفس های آرومش، منظم و دلگرم کننده بودن.

دستم رو سمت پیشونی‌ش بردم تا موهاش رو کنار بزنم ولی از ترس بیدار شدنش، عقب کشیدم. خسته بود، بهتر بود میخوابید.

توی اتاق کوچیکی بودیم، من روی ویلچر نشسته بودم و تهیونگ با سرمی توی دستش، روی تخت دراز کشیده بود. پرده‌ی آبی رنگِ دورِ تخت باعث میشد داخل تاریک تر باشه. اینطوری بهتر بود، تهیونگ توی نور زیاد خوابش نمیبرد.

پرده به آرومی و با صدای خش خشی کنار رفت و تونستم مادر تهیونگ رو ببینم که برای چندمین بار توی اون ساعت اومده بود تا ببینه پسرش بیدار شده یا نه. وقتی متوجه شد تهیونگ هنوز خوابه، سرش رو سمت من چرخوند. لبخندی به من زد و به آرومی پلک زد:
- نگران نباش جونگکوک، حالش خوبِ خوبه.

نتونستم لبخند بزنم و فقط سری تکون دادم. من باید به مادر تهیونگ دلداری میدادم ولی در عوض اون داشت اینکار رو میکرد! شاید چهره‌ام داغون تر از چیزی بود که فکر میکردم. دلم برای روز هایی که توی جینشینگ بودم تنگ شده بود. برای اینکه پام رو روی خاک مرطوب جنگل نزدیک خونه بذارم و قارچ های سمی رو اشتباهی به جای قارچ های خوراکی بچینم. دلم برای نسیم خنک لای ذرت ها تنگ شده بود و تهیونگی که دستش رو زیر سرم میذاشت و معذبم میکرد.

دلم برای تابستون پر میکشید. منتظر بودم زمستون با تموم درد ها و بیماری هاش تموم بشه و یک فصل گرم و رنگی رو شروع کنم. برگردم خونه، کنار مامان و بابا و تموم خاطرات قشنگ بچگیم، کنار خواهرم. و البته تهیونگ. همه سالم و با لبخند های پررنگی که به زندگی روح میبخشن. درست کردن مرباهای توت فرنگی و دنبال کردن مرغ ها.

دلم خونه رو میخواست.

مادر تهیونگ داخل شد و پرده رو کشید‌. رویِ صندلیِ کنارِ من نشست و دستم رو گرفت:
- از بچگی تا لنگ ظهر میخوابید، به باباش رفته. تنبلی و بی عاری رو دوست داره!

لبخند کوچیکی گوشه‌ی لبم نشست:
- این چند وقت خیلی خسته شد.

مادر تهیونگ کمی خودش رو جلو کشید. ابرو های کم پشتش اخم داشت:
- درسته اما میدونی که نباید به خاطرش خودت رو مقصر بدونی پسرم. مگه نه؟

نبودم؟ نمیتونستم قبول کنم. سرم کمی درد میکرد. لبم رو تر کردم:
- اگه تقصیر من نیست پس تقصیر کیه؟

این مسئله به این راحتی ها توی ذهنم حل نمیشد. انگار که سرزنش کردن خودم باعث میشد از عذاب وجدانم کم بشه. عذابی که از افکارم ریشه میگرفت. من هر روز و هر لحظه فکر میکردم. به گذشته و حال و آینده. چقدر زندگیم تغییر کرده بود، چقدر افراد ارزشمند زندگیم رو نگران کرده بودم، چه شب هایی تا صبح بیدار نگهشون داشتم که خبر ندارم و چقدر دیگه باید به خاطر من صبور باشن.. مگه اینها تقصیر من نبود؟

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now