.. میشد امتحان کنم؟
- عام.. جونگکوک؟
تهیونگ با تعجب کمرنگی توی چشمش گفت و من پلکی زدم. داشتم چیکار میکردم؟ با نگاه گرسنه و عجیبم به پسر خیره شده بودم. چه فکری میکرد؟!عقب رفتم:
- اوه ببخشید.. حواسم پرت شد..تهیونگ لبخندی زد و با مسواک عجیبش وارد خونه شد. مسواکی با دستهی زرد و شیشهای که اندازهی کوتاهی داشت.. مسواک بچگونه بود؟!
- معمولا چه ساعتی میخوابی؟
تهیونگ گفت و وارد دستشویی خونهم شد. در رو باز گذاشت و پشت روشویی ایستاد.لبم رو تر کردم:
- یازده یا دوازده..تهیونگ سری تکون داد:
- هوم.. منم همون حدودا میخوابم.نگاه مرددش رو که دیدم گفتم:
- اگه با نعناییِ تند مشکلی نداری، خمیر دندونم توی اون قفسه بالاییه.تهیونگ از توی آینهی روشویی نگاهی بهم کرد و سر تکون داد:
- اوه، ممنون.برای معذب نشدنش فقط لبخند کوتاهی زدم و از اونجا دور شدم. چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و بعد چراغِ هال رو. موضوعی برای صحبت کردن پیدا نمیکردم. دلم نمیخواست بخوابم اما نمیخواستم پرستوی موسرمهای رو اذیت کنم. تهیونگ که از دستشویی بیرون اومد نگاهی به خونهی تاریک کرد:
- بالش بهم میدی؟
داشت به کاناپهی بزرگم نگاه میکرد.سر تکون دادم:
- قرار نیست توی هال بخوابی.تهیونگ دستاش رو تکون تکون داد:
- نمیخوام اذیت شی-- کاناپه کمرت رو درد میاره. تختم بزرگه، دو نفرهست.
گفتم و به طرف اتاق هدایتش کردم. مسواکش رو توی لیوانی گذاشتم تا صبح دم دستش باشه.تهیونگ وسط اتاق ایستاد و نگاهی به ملحفهی طوسی تخت کرد:
- مطمئنی راحتی؟ میتونم روی زمین-به آرومی، سمت تخت هلش دادم:
- معلومه که راحتم! زمین سرد و سفته، چرا خودت رو اذیت میکنی؟ من شب ها اصلا تکون نمیخورم.آره.. این هم جزو دروغ ها محسوب میشد. عمرا اگه من شب ها توی جام وول نخورم!
تهیونگ روی تخت نشست و من رفتم تا دهانم رو بشورم. لبخند ریزی روی لبم بود و قصدِ پاک شدن نداشت. همه چیز طبیعی به نظر میرسید و قرار بود ما مثل دو بزرگسالِ عاقل، شب رو روی یک تخت بخوابیم.. البته دو بزرگسالِ عاقل و گِی! شاید قسمتِ وجدانِ مغزم دوباره خاموش شده بود، چون میخواستم خودخواهی کنم و اجازه ندم تهیونگ جای دیگهای بخوابه. میخواستم.. میخواستم....
میخواستم چیکار کنم؟.. شب توی تاریکی به خوابیدنش زل بزنم؟ من که نمیتونستم بیشتر از دید زدنش، جلو برم. هر چند تمایلِ زیادی به بو کردنِ موهاش، بغل کردنش و بوسیدنش داشتم.. وای بوسیدنش... کاش میتونستم مثل آدم رباها، تهیونگ رو با مادهی بیهوشی به خواب عمیق ببرم و تا میتونم، ببوسمش. لبهای باریکش- هولی شت! من دارم چی سر هم میکنم؟!
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...