24 | مرباهای توت فرنگی

1.6K 573 474
                                    

دوشنبه دوس میدارید؟ :)))
خیلی دلتنگتون بودم خیلیییییی :(

*ادیت نشده ها🧃
_________________________________________

تقریبا سه ساعتی از لحظه ای که من و تهیونگ از سونای خشک بیرون اومده بودیم میگذشت. از زمانی که بابا بدون حرف رفته بود تا دوش بگیره و بره خونه و چانیول حتی تا دم رختکن هم دنبالش دویده بود و تلاش میکرد یه جوری توضیح بده.

بعد از اینکه همگی با اوقاتی تلخ از حموم عمومی بیرون اومدیم، بابا همراه بکهیون و چانیول به خونه رفت و هانا رو به من سپرد تا یه جوری سرش رو گرم کنم. اونقدر همه چیز سریع گذشته بود که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاد که همراه هانا و تهیونگ، روی زمین و روی روفرشیِ گلبهی رنگ نشسته بودم و داشتم شیشه های گرد و نقلی رو از مربای توت فرنگی پر میکردم.

بوی مربا اونقدر همه جای خونهٔ خانم کیم پیچیده بود که حس میکردی داخل کارخونه مرباسازی نشستی. فضای خونه شون با دفعهٔ آخری که رفته بودم، فرق داشت. اون دفعه شب بود و دقتی به سمت هالِ دوم خونه و آشپزخونه نکرده بودم. تموم حواسم توی کاغذی بود که توی چاییم انداخته بودن و تهیونگی که با پارچه ای دور کمرش از پله ها پایین میومد.

خونه اونها توی روز خیلی زیباتر بود. پنجرهٔ بزرگی که رو به حیاط پشتی شون داشت و دو پنجره کوچیک به سمت جلوی خونه، نور کافی وارد هالِ شکلِ L میکردن و پرده های خونه. خب اونها چشمم رو گرفته بود! پارچه های نخی و نرمی که پایینشون خامه دوزی های شیری رنگ داشت و طرح گل های ریز و درشتِ بنفش و یاسی روشون چاپ شده بود.

یک فرش قرمز و زرشکی با مربع های ریز بافتِ سرمه ای، کفِ هال پهن شده بود و یک دست مبلِ نسکافه ای رنگ و واقعا نرم این سمتِ هال بود و یک دست مبل یاسی رنگ هم توی قسمتِ دوم هال بود.

چیزی که خیلی برام جالب و شاید عجیب بود، لوازم خونه بود. این خونه با خونه های امروزی شباهتی نداشت، قاب های نقاشی چینی و خوشنویسی های سنتی روی دیوار، بشقابِ دیوارکوبِ طرحِ درنا و گلدون های سفالی بزرگ با گل های آپارتمانی غول پیکری که جلوی پنجره های دوقلو و روی پارکت های فندقی رنگ قرار داشتن، من رو به دهه های قدیمی میبرد. شاید مدِ دهه های هفتاد و هشتاد؟!

یا حتی تلوزیون غیر هوشمندِ گوشهٔ هال که از سری های قدیمیِ سامسونگ بود و به نظر میرسید خیلی وقته کسی ازش استفاده نکرده. ساعتِ آونگ دار چوبی و بزرگی هم به دیوارِ روبه روی من آویزون شده بود و با صدای تیک تاکِ آروم و ملیحی، آونگِ طلایی و پهنش، تکون تکون میخورد. از اون ساعت هایی که باتری قلمی سونی میخوردن و احتمالا دیگه چیزی از نسل شون باقی نمونده بود.

نمیخوام به مجسمه گربهٔ چینیِ لعاب دار که روی میزِ کوچیکِ کنار مبل ها بود اشاره کنم. اون خیلی قدیمی به نظر میرسید و شاید برای فروختنش میشد کلی پول به جیب زد.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now