آمدم خون بر جگرتان کنم،
تازه تخفیف هم دادم بهتون، یک ساعت و نیم مونده تا دوشنبه بشه!انگشتام درد میکنه از تایپ، هم این پارت طولانی بود هم دو سه روزه دارم چیزای دیگم تایپ میکنم با لپ تاپ. ماساژ انگشت میخوام🥲
_________________________________________
چانیول با دو گام بلند تر، خودش رو به بکهیون رسوند که دست هانا رو گرفته بود و به انتهای کوچه میکشید. دست آزاد پسر رو گرفت و اون رو متوقف کرد. نسیم کوچیک و تقریبا خنکِ دم عصر، موهای نقرهای بکهیون رو تکونی داد.
بکهیون برنگشت. میدونست چانیول داره دنبالشون میکنه و خیلی اعصابی برای حرف زدن نداشت. هانا بعد از کمی راه رفتن انگار بغضش رو فرو خورده بود و رطوبت چشمهاش محو شده بود.
- بکهیون.
با اینکه چانیول، پسر رو صدا زده بود، اما هانا به سمتش برگشت:
- بکی باهات قهره.چانیول ابرویی بالا داد:
- حالا با هم رفتید توی یه تیم؟هانا دست بکهیون رو رها کرد و دست به سینه شد:
- مامانو بیشتر از بکی دوست داری؟گوشهی چشم های بکهیون جمع شد. اما روش رو از اون دو نفر گرفت تا اخم غصه دارش رو پنهان کنه. گاهی نمیشد جلوی هانا رو گرفت. چانیول نگاهی به دخترش کرد. نمیدونست چه جوابی بده. در واقع میدونست، اما شک داشت که گفتنش، هانا رو ناراحت میکنه یا خوشحال. هرچند وقتی هانا، جیهوا رو دیده بود، حتی نخواسته بود باهاش حرف بزنه. اما چانیول میترسید که هانا فقط اونطوری، دلخوریش رو نشون داده باشه و در واقع هنوز مادرش رو بیشتر از هر کسی دوست داشته باشه. به هر حال جیهوا تموم پنج سالی که هانا کنارش بزرگ شد، واقعا براش مادری کرد. عاشق دخترش بود و همین هانا رو خیلی وابسته کرده بود. چانیول شک داشت که هنوز خبری از اون عشق و وابستگی بین شون وجود داره یا نه.
بکهیون به نور در حال کمرنگ شدنِ خورشید نگاه کرد و برگ های درخت هایی که سر شاخه هاشون از خونه همسایه ها بیرون زده بود و زیر این نور، میدرخشید. شونه هاش از جواب ندادنِ چانیول، پایین افتادن.
- من فقط یک لحظه از روی عصبانیت حرف زدم هانا، معلومه که بکهیون رو خیلی دوست دارم.
چانیول با لبخند شرمندهای گفت اما هانا بیشتر اخم کرد:
- بیشتر از مامان دوستش داری؟چانیول میخواست با صدای بلند بگه آره. اما فقط با تردید گفت:
- خب..بکهیون با دلخوری بیشتری نسبت به قبل، دست هانا را قاپید و به جلو رفت:
- حرفاتو شنیدیم. میریم قدم بزنیم و برگردیم.هانا آه بی صدایی کشید و چانیول دوباره دنبالشون رفت:
- گوش کن-بکهیون ایستاد و عصبی سمت مرد برگشت:
- نه! تو گوش کن! حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی چقدر دلم میخواد کتکت بزنم! اگه اون دختر رو بیشتر از من دوست داشتی، میتونستی بری دنبالش! میتونستی تا ابد فقط چشمت به اون باشه! چرا اومدی دنبال من؟! چرا منو بردی خونهت و بردی جینشینگ؟! چرا منو بوسیدی؟! چرا باهام خوا- چیز.. منچ بازی کردی؟!!
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...