6 | آقای پترسون

1.8K 596 390
                                    

هلو
در جریان باشید که چنل زدم🍉:
purplewhisky
.........................................................................

- بله ساعت پنج تا یازده. حتما تشریف بیارین خوشحال میشیم!
این که موقع صحبت با تلفن جلوی آینه بایستی و به خودت نگاه کنی که داری با یه لبخند کاملا مصنوعی و دندون نما، آدمایی که اصلا نمیشناسی رو برای تولد یه گربه دعوت میکنی... خیلی نادره. آره. نادر.

تماس رو قطع کردم و یه شماره دیگه گرفتم. لیست شماره های تموم کسایی که به تولد هانسو رفته بودن دستم بود و این رو مدیون مین هانسو بودم. و خب هانا!

بدترین قسمتش این بود که باید طوری خودم رو مشتاق دعوتشون نشون میدادم که حتما دعوتم رو قبول کنن. خب آخه از کجا معلوم تتوی پرستو روی کون کدوم بدبختی ظاهر شده؟ نمیخواستم بفهمن دلیل واقعیم برای این دعوت چیه برای همین تولد گربه ی هانا رو بهونه کرده بودم. خب مگه چیه؟ این روزا مردم به جای بچه دار شدن، سگ و گربه بزرگ میکنن. حتی روزی که یاد گرفته بره توی دستشوییِ خونه و بشاشه رو هم سالگرد میگیرن براش!

تقریبا تموم شماره ها رو گرفته بودم. اون چندتای آخری هم خود منزل مین بود و دوستای نزدیک تر هانا که میخواست خودش بهشون زنگ بزنه.

قبل از اینکه کامل شماره رو وارد کنم، روی صفحه گوشیم نوتیفِ پیامی از طرف مامان ظاهر شد. تند تند کلمات رو خوندم:
تو آدم نمیشی کوک. جمع کردیم با بابات داریم میایم سئول. زنگ میزنم بیای فرودگاه دنبالمون.

چند لحظه مکث کردم و بعد پام رو طوری محکم روی سرامیک های کف اتاق خوابم کوبیدم که مطمئن بودم صداش از اتاق هانا تا سالن خونه چانیول هم رفته:
- خدایا!

الان اون قوز بالا قوزی که ازش وحشت میکردم، داشت به کوهِ بالای قوز تبدیل میشد. احتمالا مامان از اینکه قضیه اخراج شدنم رو پنهان کرده بودم ناراحت میشد، بعدش به خاطر اینکه داشتم یواشکی مهمونی میگرفتم، کفش های نگین دارش رو توی کمرم میکوبید و در آخر بابا ازم میخواست خونه امو اجاره بدم و بیاد بوسان پیشش به پرورش بوقلمون هاش کمک کنم.

همونجور که داشتم به یه پلن B فکر میکردم، صدای بسته شدن در خونه، من رو از افکارِ درهم و پیچ در پیچم بیرون کشید. هانا بود ولی اینبار، بدون گربه! عوضِ گربه، یک بستنی یخی سبزِ گاز زده شده توی دست راستش بود و یک بستنی که هنوز توی پوسته بود، با دست چپش گرفته بود و تکون تکون میداد:
- دایی اصن یادمون رفت اینا رو بخوریم. بیا ببین چه خوشمزس از صدتا پرتقالیش هم خوشمزه تره!

به همین سادگی! هانا میتونست به همین سادگی، با موهای لخت و رها روی شونه ها، تی شرت سبز ارتشی و شلوارک سفیدی که تا بالای زانوهاش بود و اون چشم های پر از ذوق و یک بستنی توی دستش کاری کنه که همه استرس هام فراموش بشن. تتوی پرستو و بوسان و توت فرنگی و هر کوفت دیگه ای که داشت مغزم رو خام خام میجوید، توی یه صندوق جادار ریختم و قفل به درش زدم. بعد هم به تاریک ترین بخشِ انتهایی مغزم هدایت کردم.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now