56 | سبزِ کوچولو

1.5K 582 422
                                    

سلام بر اهل دلان
امروز یک دوشنبه‌ی واقعی‌ست🦦
*گاز زدن سیب گلاب
میخورید؟
_________________________________________

- داری لجبازی میکنی؟
هوسوک با چهره‌ی خسته و بی حوصله رو به چانیول گفت. مرد مو روشن، پوزخندی زد:
- لجبازی رو بچه ها میکنن!

هانا از پشت پیانو، سرش رو بالا آورد و نگاهی به اون دو نفر کرد. هوسوک و چانیول روی پارکت های خنک نشسته بودن و لباس های خشک شده رو تا میکردن. در واقع این وظیفه‌ای بود که بکهیون به چانیول واگذار کرده بود و جیهوا برای اینکه توی اون خونه سربار به نظر نیان، خواسته بود کمک چانیول بکنه که با مخالفت هوسوک روبه رو شد. در نتیجه اون دوتا مرد مقابل هم نشسته بودن و لباس تا میزدن. دورشون، انبوهی از لباس ها جمع شده بود. این یک هفته، هم جیهوا و هم هوسوک به اصرار خانم جئون اونجا بودن و چانیول هم آدمی نبود که بقیه رو از خونه بیرون کنه. علاوه بر اون، انگار حس دیگه‌ای هم بود که باعث میشد همه بخوان کنار هم بمونن. شاید فقط موندنشون کنار هم، میتونست روحیه بخش باشه و اونا رو توی غصه فرو نبره.

جیهوا داشت به خانم کیم کمک میکرد تا برای ظهر غذا درست کنن و پدر و مادر جونگکوک، بیمارستان بودن.

- چرا لباسای من و جیهوا رو مچاله تا میزنی؟
هوسوک با اخم پرسید.

چانیول لباسی که میدونست متعلق به هوسوکه رو سمتش انداخت:
- من اینجوری بلدم!

هوسوک لباس سفیدی که میدونست متعلق به بکهیونه رو از روی لباس ها برداشت و سمت چانیول پرت کرد:
- منم اینجوری بلدم پس!

چانیول چشم هاش رو ریز کرد:
- الان لباس میتم رو مثل یک تیکه کهنه پرت کردی؟!

هوسوک با ترشرویی دست به کمر شد. چهارزانو خودش رو جلوتر کشید:
- متاسفم که قبلش مرتب و قشنگ تا کرده بودمش! تو داری لباسای ما رو بد تا میکنی!

چانیول حرفی نزد، لبش رو گزید و یکی از تیشرت های جیهوا رو توی صورت هوسوک پرت کرد:
- من کل عمرم همین شکلی تا میکردم!

هوسوک هم شلوارکی آووکادویی سمت چانیول پرت کرد:
- اما لباسای دخترت و میتت رو که خوب بلدی تا کنی!

چانیول لب گزید و حجمی از لباس های تا شده رو برداشت و بالا گرفت:
- حالیت میکنم!

و در کسری از ثانیه، لباس ها مثل اسلحه به دست دو مرد افتاد و به این سو و اون سو پرتاب شد. وقتی کار بالاتر گرفت، فشار دست دو مرد هم برای پرتاب بیشتر شد. جیهوا با شنیدن سر و صدا، سرش رو از تخته برش و پیازچه های تازه گرفت و بالا آورد. ابرویی بالا انداخت و خواست اعتراضی کنه که جسمی کوچیک و پارچه‌ای روی دستش و پیازچه ها افتاد.

پلکی زد و به شورت سبز رنگ نگاهی انداخت. مردونه بود و قطعا از لباس زیر های هوسوک نبود. هر چی که بود، باعث شد دختر اون رو با انزجار به گوشه ای پرت کنه و چند تکه پیازچه خرد شده هم همراهش روی زمین بریزه.

𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬Where stories live. Discover now