بکهیون آخرین قطعهی ظرف ها رو هم شست و توی آبچکان گذاست.
- نقشهمون جواب نداده بکی. دایی نیومد تهیونگ رو دم در ببینه. اینجوری خدافظی کردن مال دوست ها نیست. مگه نه؟
هانا کتاب نوت های پیانوش رو ورق میزد.بکهیون اخمی کرد:
- شاید یکم بیشتر وقت میخوان. گاهی وقتا طول میکشه تا دوست ها آشتی کنن هانا.بعد پیشبند رو در آورد و روی صندلی چوبی انداخت:
- هانا.دختر بچه همونجور که رو به روی پیانوش نشسته بود، گفت:
- بله؟بکهیون آرنج هاش رو روی اپن گذاشت و اخمش روی ابروهاش باقی مونده بود:
- از کجا درمورد تتوی اون پسره فهمیدی؟ اصلا چجوری این چیزا رو بلدی؟ پروانهی نصفه و اینا..دختر بچه لبش رو گزید:
- خب.. معلمم گفته. اون همیشه این چیزا رو تعریف میکنه. میگه باید از الان درموردش بدونیم.بکهیون حیرت زده پلک زد:
- چی؟ برای بچهی دبستانی از میت و نیمهی گمشده حرف میزنن؟!هانا دست به سینه شد و غرغر کرد:
- من دیگه کوچولو نیستم! یاد میگیرم!بکهیون لبش رو کج کرد:
- یید میگییریم! تو هنوز یه طالبی نارسی بچه. زمان ما بچه ها هنوز توی خودشون میشاشیدن بعد به شما تتو و میت یاد میدن!هانا نیشخندی زد:
- حسود!بکهیون چشم هاش رو ریز کرد:
- به کی گفتی حسود؟!با نزدیک شدن بکهیون به هانا، دختر از روی صندلی پیانو پایین پرید و طرف اتاقش دوید:
- خانم درزیلا رو پرت میکنم سمتت!بکهیون با عصبانیتی ساختگی تهدید کرد:
- دوتاتون رو با هم میندازم توی آکواریوم خرچنگام! بابات میدونه چقدر درد داره!هانا بالشِ سبز گل گلیش رو سمتِ پسر پرت کرد:
- به بابام میگم چقدر عوضی هستی!بکهیون با چشمهای گرد شده، بالش رو توی هوا قاپ زد:
- نباید به کسی که بیست سال ازت بزرگتره فحش بدی بچه خیار!هانا تفنگ آب پاشش رو از زیر تخت بیرون کشید و با وجود خالی بودنش، تظاهر کرد که میخواد بکهیون رو با آب خیس کنه:
- جلو نیا وگرنه میزنم!نگاهِ هر دوشون اونقدر برق میزد که اگه چانیول اونجا بود، بی شک خندش میگرفت. انگار بکهیون و هانا وارد یک بازی شده بودن.
پسر مو نقرهای که نمیدونست تفنگ خالی از آبه، بالش رو جلوی صورتش گرفت:
- وقتی انداختمت توی آکواریوم میفهمی.- حداقل یه بار منو ببر ببینم شاید داری دروغ میگی!
هانا اسلحه به دست گفت.بکهیون پلکی زد و به ساعت دیواری اتاق نگاه کرد:
- دوست داری الان بریم؟
YOU ARE READING
𝙆𝙄𝙒𝙄🥝|𝘷𝘬,𝘤𝘩𝘣𝘬
Fanfiction- گریه کردی؟ نگاه تهیونگ واقعا تغییر کرده بود. نسیم شبانهی سئول زیر سرمهایِ موهاش میزد و اونها رو تاب میداد. کاش میتونستم این نگاه نگران رو همیشه برای خودم داشته باشم. - چیزی نیست. بازم دروغ بود اما حداقل گریه کردنم رو انکار نکردم. ~~~~ - پرستو...