دوباره اینجا نشستم!
با خودش فکر کرد و کمی رو باسنش تکون خورد...
خودش هم نمی دونست چرا ماهی یکبارش تبدیل به هفته ایی سه بار شده...
که بیاد بشینه جلوی شرکت و صورت داغون تهیونگ رو موقع رد شدن از خیابون دید بزنه!بالاخره با خروج تهیونگ از در شرکت، از افکارش بیرون کشیده شد و به دیدنش مشغول شد...
اما همیشه تهیونگ با سری که پایین افتاده بود از خیابون رد میشد و راه خونه رو پیش می گرفت و جونگکوک هربار میخواست جلو بره و بگه «خیلی احمقی که میان بر رو ول میکنی تا فقط به یه کافه زل بزنی»...
هربار که تهیونگ با زل زدن به اون کافه و صددرصد جایی که روزی جونگکوک و یونا انتخابش کرده بودن، بغض میکرد و گاهی اشک می ریخت... کسی پشت سرش بود که یا به مسخرگی قضیه پوزخند بزنه و یا به حال تهیونگ نیشخند...!اما اینبار تهیونگ سرش رو بلند کرد و مستقیم به چشمهاش خیره شد... اون لعنتی ایندفعه کاملا منتظر بود
جونگکوک هم در کمال بی رحمی، همون طور که به چشمهای خسته اش زل زده بود بلند شد و راه مخالف رو پیش گرفت و دور شد...به قدم بیست نرسیده، فهمید یکی با قدم های سنگین داره دنبالش میکنه
- به نظر خسته میایی... نمیخوای فقط بری خونه؟
زمزمه کرد و بالاخره برگشت تا واکنش پسر بزرگتر رو ببینه
امروز خبری از ماشین با کلاس و لباس های شیک آنچنانی نبود...
جونگکوک با یه تیشرت مشکی گشاد و شلوار جین که سر زانوهاش اندازه کله تهیونگ پاره بود، جلوش ایستاده بود و تهیونگ ایمان آورد مادرش قصه تعریف نمیکرده! که شیطان هم فرشته است!- میخوام با تو بیام!
جونگکوک پوزخند زد، این پسره چه فکری با خودش میکرد؟!
- کجا بیایی؟ مگه میخوام برم دیزنی لند؟ برو بشین خونت پسر خوب... دنبال دردسر راه نیافت!
گفت و چرخید تا دور بشه اما تهیونگ سریع دوید و راهش رو سد کرد
- تو دردسر نیستی کوک... نمیدونم تفاوت وضع این دو روز برای چیه و نمیخوام بهش فکر کنم اما از انداختن خودت تو هچل دست بردار!
- جوری حرف نزن که انگار به فکرمی... فقط راهت رو بگیر و برو خونت، بخاطر یه کافه هم راه خودت رو نیم ساعت دور نکن!
تهیونگ مطمئن بود بعد از جمله کوک، ممکنه کف و خون بالا بیاره!
- جونگ... فقط بیا...
دست جونگکوک بلند شد و محکم تخت سینه تهیونگ فرود اومد
- جونگکوک... برای جنابعالی من فقط جونگکوکم!
جونگکوک با حرص، درحالی که دندون هاش رو به هم فشار میداد زمزمه کرد و تهیونگ با خودش فکر کرد که اون فرشته کوچولو کی فرصت کرد اینقدر بی رحم بشه؟!
YOU ARE READING
On My Way
Fanfiction_ چرا اینجوری شدی؟ + این چیزا رو دوست نداشتم... سر راهم قرار گرفتن!