on my way(p.13)

2.8K 492 163
                                    

به آسمونی چشم دوخته بود که رنگ آبی صافش آرامش وصف نشدنی و خاصی به وجودش میداد
دقیقا نمی دونست از کی روی چمن های سبز رنگ دراز کشیده اما میدونست لباس سفید و نازکش باعث شده که کمرش خیسی چمن ها رو حس کنه!

- جونگکوک؟! جئون جونگکوک؟؟

با صدای آشنایی که مرتب صداش میزد بلند شد...
سعی کرد سوی اون صدای خیلی آشنا رو بگیره تا بتونه صاحبش رو پیدا کنه، اما درست حس کرده بود یا نه... صدا توی سرش زنگ میخورد
هیچ سمتی رو نمی تونست نشونه بره...!

صدا هرلحظه واضح تر میشد و جونگکوک فقط گیج و ویج دور خودش می چرخید تا یه نشونه پیدا کنه اما تا چشم کار میکرد زمین سبز صاف و گاهی شیب دار میدید

شانسی به سمت یکی از شیب های تقریبا تند قدم برداشت
باید بالای تپه یا همچین چیزی می‌بود.
چندبار دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما پشیمون شد و فقط به راهش ادامه داد
صدا نزدیک تر نمیشد، اما بلندتر و واضح تر شده بود

- کوکی؟ صدامو می شنوی؟

در جواب صدایی که آشنا بودنش داشت دیوونش میکرد فقط تونست سرتکون بده و قدم هاش رو تند تر کنه
همراه تکون دادن سرش صدایی از ته گلوش دراومد و یهو قدم هاش متوقف شد...
حس میکرد مغزش شروع به فشرده شدن کرده، دل و روده اش پیچ میخورد، زانوهاش شل شد و با سر زمین خورد

- آیییی...

اولین صدای واضحی که از گلوش دراومد از درد بود

- جونگکوکا، خوبی داداشم؟؟

سرش داشت منفجر میشد

- چرا چشمهاتو باز نمیکنی... تو که چیزیت نیست!

پلک هایی که از درد بهم می فشرد رو باز کرد و به روبرو خیره شد... نامجون!

- فکر نکن اگه خودت رو به موش مردگی بزنی غیبت هات رو در نظر نمیگیرما!

کیم تهیونگ!!

دست هاش رو قاب سرش کرده بود و با تمام قدرت فشارش میداد، مطمئن بود این سردرد همینجا میکشتش

- هنوز اون پروژه رو برات نگه داشتم، صدای همشون دراومده زودتر پاشو که کلی کار داری!!

صداها تو سرش به هم پیچیده بود و هر از گاهی چندتا جمله رو تشخیص میداد

- پسره ی احمق، اونشب باید میومدی خونه... مگه چیکار میتونستم باهات بکنم؟!

بابایی!!

- بابا...

با ناله زیرلب زمزمه کرد و لرز به کل تنش افتاد

- من به نامجون گفتم بیاد دنبالش!

- فقط میخوام بدونم کی بهت گفته راننده؟؟

- باید باهاش چیکار میکردم؟ داشت از درد میمرد!

On My WayWhere stories live. Discover now