on my way(p.23)

2.6K 411 225
                                    

تهیونگ اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود رو پاک کرد و قهقه دیگه ایی زد

- واقعا؟

جونگکوک با رضایت سر تکون داد

- آره... تازه آخرش هم با کلی قیافه آب پرتقال رو از دستش گرفتم!

تهیونگ نزدیک لپ تاپش شد و شروع به تایپ کرد... کلی کار سرش ریخته بود و اگه جونگکوک تا الان داشت براش از کاراش حرف میزد دلیلش این بود ک...
خب معلومه چون تهیونگ دوستش داشت!

- گوشم با توعه... دیگه چی؟

- هیچی!

تهیونگ عقب کشید و به صندلیش تکیه زد

- ببخشید... دیگه چی؟

فکر کرد شاید کوک ناراحت بشه از اینکه وسط حرفش به کار دیگه ایی مشغول شده، شاید هم جونگکوک واقعا ناراحت میشد اگه همه چی مثل قبل بود...
اما بچه بازی قرار نبود قسمتی از زندگی جونگکوک باشه... دیگه نبود!

- واقعا هیچی! حرف های حوصله سر بر خانواده ها!

با اینکه تهیونگ رو دوست داشت اما قرار نبود چیزی در رابطه با قراری که با یونا گذاشته بهش بگه، حتی به ریسکش هم نمی ارزید که تهیونگ از سر دلسوزی نامجون رو هم وارد ماجرا نکنه، هیچ تضمینی نبود!
میگذریم از التماس هایی که کرد تا برادرش راجع اینکه از یونا خوشش میاد به ته نگه، گفته بود میخواد آروم باهاش بهم بزنه و نامجون رو بعد دو ساعت فک زدن راضی کرده بود

- تو چی؟

پرسید و تهیونگ دوباره خودش رو نزدیک دم و دستگاهش کشید

- منم کل دیشب منتظر بودم یه خبری از دوست پسرم بشه درحالی که اون داشت خروپف میکرد!

تهیونگ با طعنه گفت و تمام لحظات دیشب برای جفتشون مرور شد...
جونگکوک با صدای موبایلش ساعت سه و نیم از خواب بیدار شده بود و بعد از جواب دادن، یه صدای نگران حالش و مکانش رو ازش پرسیده بود
جونگکوک فین فینی کرده بود و خمیازه بلند و پرصدایی کشیده بود که باعث شد قبل از جواب دادن همون صدا بگه خوابی؟
و جونگکوک تو خواب و بیداری اوهومی زمزمه کنه و صدای نگرانی که آروم شده بود جواب بده «خواب های خوب ببین» و قطع کرده بود...
صبح که از خواب بیدار شده بود تازه فهمیده بود که چه گندی زده

- ازم ناراحتی؟

پرسید و تهیونگ اخم ریزی کرد

- میشه دروغ بگم ؟

- نه!

- ببخشید...

- بابته؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و صندلیش عقب کشید و به چشمهای جونگکوکی نگاه کرد که با بی قراری روی مبل وول میخورد

- فکر کن مامانت مجبور بشه بره یه کلاب داغون... چهار ساعت منتظر بمونی تا برگرده اما وقتی صبرت سرمیاد و در صورتی که نباید، با استرس شماره اش رو میگیری برداره و بگه «سلام مامانی! من با دوستم تو پارکم»... چه حسی داری؟

On My WayWhere stories live. Discover now