on my way(p.37)

2.1K 354 155
                                    

- پاشو یه لباس درست حسابی بپوش! برمیگردیم خونه!

جونگکوک پوزخند زد

- چرا جوک میگی جون؟ بیام خونه چی بگم ؟

- قرار نیست چیزی بگی... فقط برمیگردی خونه!

- مگه میشه... مادرم نمیخواد بپرسه چرا مثل مرده ها شدم؟ بابام نمیپرسه این دوماه کجا بودم؟

- من یه کاری میکنم نپرسن.

اخم کرد و دست هاش رو بالا آورد تا نامجون لرزش دیوونه کنندشون رو ببینه...

- نمی بینی حالم رو؟ تا چند ساعت دیگه بدتر هم میشم... میخوای چی به بابا بگی؟ جواب مامان رو چی میخوای بدی؟ دوماه چشمشون به در بوده که حالا جنازه ی پسرشون رو جمع کنن؟!

آخر حرفش کمی صداش رو بالا برد اما داد نزد، یعنی نمی تونست
حالش واقعا بد بود و حتی موقع حرف زدن هم صداش می لرزید...

یونگی از جاش بلند شد و سمت در رفت

- من میرم یه چیزی از تو ماشین بیارم!

خب اصلا برای کسی مهم نبود که چی میخواد بیاره...
نامجون چهار زانو روی زمین نشسته بود و تهیونگ و جونگکوک هم کنار هم البته با رعایت فاصله، روی مبل نشسته بودن
اینقدر ذهن هاشون درگیر بود که چیزی از یونگی نپرسن

- شماره ی این حرومزاده رو بده به من!

- تهیونگ میشه بزاری...

- دهنت رو ببند، تا وقتی اینجا نشستم نمیخوام صدات دربیاد!

تهیونگ با خم شدن سمت نامجون و بریدن حرفش، بهش فهموند نباید دخالت کنه...

- اگه دوست نداشتم می گفتم «تو میتونی بری بیرون»!

- یعنی...

- اما ساکت میشم!

تهیونگ میخواست بهش بتوپه اما وقتی حرفش با جمله معصومانه جونگکوک قطع شد...
شاید فقط میخواست با سر بره تو دیوار!

- فکر کردی من چرا اینجا نشستم؟!

- منم نگفتم برو!

- بگی هم نمیرم!

جدا از فضای متناقضی که بوجود اومده بود، قشنگترین صحنه فک نامجون بود که جلوی پاش روی زمین افتاده بود

- بگی برو هم نمی رم چون نمیتونم... من اینجا نشستم چون نمیخوام برم! چون اگه توام یه آدمی بودی که دوسش نداشتم، بخاطر این مسئله راحت از کنارش می گذشتم.

جونگکوک نفس عمیقی کشید و پلک آرومی زد و اون نیمرخی که به تهیونگ نشون داد شاید تو اون لحظه زیباترین صحنه زندگیش بود

- راستش رو بخوای حتی اگه دوستم داشتم، اینقدر عصبانی هستم که بذارم برم! ولی نمیدونم این چه حسیه! میخوام بکشمت اما حتی نتونستم نفس زدنت زیر دستم رو تحمل کنم... ازت آسی ام اما نمیتونم ولت کنم!

On My WayWhere stories live. Discover now