- میشه بهم وقت برید؟
جونگکوک آروم زمزمه کرد و نگاه هر چهارتا پسر سمتش چرخید
- یک ماه برید پی کارتون! من وقت میخوام خودم رو جم و جور کنم!
تهیونگ پوزخند زد
- اوکی پس با سری قتل های سریالی جئون جونگکوک در خدمتتون هستیم... از ماه بعد هرشب یک سکته!
نامجون خنده اش گرفته بود اما حرفش رو قبول داشت
- فکرش رو هم نکن دوباره به امون خدا ولت کنم!
جونگکوک پوف کرد
- به همون خدا قسمتون میدم ولم کنید! بزارید یک ماه با خودم باشم... بعدش برمیگردم خونه!
تهیونگ خیلی مصمم بود که اون خونه رو ترک نکنه
- فکرش هم نکن!
جونگکوک نفس های سنگین میکشید
- نزارید بیرونتون کنم... با احترام برید!
هردو پسر مخاطب اخم وحشتناکی کردن
- چی گفتی؟ میخوای بندازیمون بیرون؟!
نامجون مبهوت شده، پرسید
- بفرمایید خونه هاتون!
جونگکوک بالاخره از روی مبل بلند شد و با دستش به در خروج اشاره کرد
- کوکا...
- نه جیمین!
حرف پسر بیچاره رو با فریاد قطع کرد و دفعه دوم با حرص بیشتری اشاره داد
- پاشید برید سر زندگیتون لطفا... ممنون که تا همین جا باهام بودید!
- جونگکوک بشین الکی جیغ و داد راه ننداز ما هیچ جایی نمیریم!
جونگکوک دندون هاش رو با حرص می فشرد و لحن تهدید آمیز تهیونگ هیچ کمکی نمی کرد
- من...
- بس کن کوک!
یونگی کاملا خونسرد متوقفش کرد
- گایز... نشنیدید چی گفت؟
لحن بی تفاوتی که داشت، رنگ خطر گرفته بود
- باد به غبغبت ننداز... اینجا خونه داداشمه و مشکلم رو خودم باهاش حل میکنم!
- با اجازه جمع اینجا خونه منه و اگه کوک ناراحت نشه میخوام پنج دقیقه خونم رو پس بگیرم!
.
.
.- سرت درد میکنه؟
- آره یکم... گونه تو چی؟
تهیونگ سرش رو ماساژ میداد و نامجون آروم دستش رو روی صورت کبود و برآمده خودش میکشید
- مهم نیست... الان چیکار کنیم؟
نامجون پرسید درحالی که سعی میکرد به درد صورتش توجه نکنه
YOU ARE READING
On My Way
Fanfiction_ چرا اینجوری شدی؟ + این چیزا رو دوست نداشتم... سر راهم قرار گرفتن!