on my way(p.40)

1.9K 331 161
                                    

چند روزی بود که حس و حال رانندگی نداشت، دقیقا از روز تولدش به اینطرف...
چهار روز؟ پنج روز؟ یک هفته؟
اصلا امروز چندمه؟ چند شنبه اس؟ ساعت چنده؟
فقط تهیون بهش گفته بود وقت خونه رفتنه و تهیونگ هم کمکش برای رسوندنش به خونه رو پس زده بود... طبق معمول!

خواست از خیابون رد شه و تو پیاده روی روبرو راه خونه رو پیش بگیره... خودش هم میدونست با ماشین تا خونش چهل دقیقه راهه... پیاده؟ نمیدونست...
فقط میدونست تا خونه از کنار یه کافه رد میشه، همونی که برای اولین بار کوک و یونا رو باهم توش دیده بود، همونی که بدون اینکه بدونه چشمهای خیس کوکیش رو پشت سرش جا گذاشته بود...

لعنت به اون روز...!

قدم پنجم رو تو عرض خیابون برداشت اما با صدای بوق بلندی از خلأ افکارش بیرون کشیده شد...
آره... دیگه فکر نمیکرد! فقط تو خلأ میچرخید... هیچی هیچی!
انگار که خواب بود.

- چشمهات کور شده که ندیدی چراغ سبزه؟

صدایی گفت و باعث شد کمی بچرخه، طبق معمول سرگیجه داشت و چشمهاش یا سیاهی میرفت و یا تار میدید!

- هوی... کر هم شدی؟ بکش کنار دیگه!

صدا با حرص داد زد و تهیونگ صدای چندتا بوق دیگه رو هم شنید

- بابا صدای همه دراومد، تکون بده!

صبر کن...

- خوشگل پسر!

این صدا...

- رئیس کیم؟!

خودشه...!

چند بار پلک زد تا بتونه خوب ببینه و وقتی تصویر روبروش روشن شد، چهره ی جذابی رو دید که دسته عینک دودی ریبنش رو با دوتا از انگشت هاش بالا نگه داشته و از پنجره ماشینش بیرون خم شده...
محض رضای خدا اون ماشین لعنتی یه لیفان کوفتی بود!

- جو... جونگکوک؟!

با بهت و چشمهای گرد شده زمزمه کرد اما لب خونیش کار سختی نبود

- نه پسر رئیس جمهور مغولستان هستم! دو روزه که وقتی میخوای از روبروی ماشینم رد شی خمیازه میکشی... امروز نکشیدی خواستم ترمز کنم از سلامت عضلات فک و تنفست آگاه بشم! بکش کنار جان بچت کار دارم!

وات؟
الان دقیقا چه کوفتی داره اتفاق میافته؟
افکارش پشت هم به در و دیوار مغزش میخوردن و باعث میشدن گیج تر بشه...
اما تو یه حرکت ناگهانی راهش رو سمت ماشین گرفت و در سمت راننده رو باز کرد...
جونگکوک با تعجب عینکش رو درآورد و پشت فرمون انداخت اما تا خواست حرفی بزنه، دست های تهیونگ یقه اش رو چسبید و کل هیکلش رو از ماشین بیرون کشید

- تو حرومزاده ی عوضی! کدوم گوری بودی؟ چجوری دلت اومد این همه آدم رو بزاری و به تخمت بگیری که چه حسی بخاطر از دست دادن تو دارن! لعنتی تو آدمی؟

On My WayWhere stories live. Discover now