دیگه مطمئن بود که این آخرین سری کارهاشه...
همون لحظه تقریبا دویست، دویست و پنجاه تا برگه روی میزش فرود اومد
_این دیگه چیه؟
با درموندگی نالید و به صورت گیج شده ی تهیون چشم دوخت
_باور کن میخواستم بین بچه ها تقسیمش کنم! اما رئیس کیم رسید و گفت که بدمشون به تو...
جونگکوک یکی از برگه ها رو برداشت و آهی از پر بودن سر تا تهش کشید
_تروخدااااا... تهیون شی! نمیشه دور از چشم رئیس پخششون کنی؟
تهیون شرمنده شونه بالا انداخت
_باور کن دوست دارم بهت کمک کنم اما منشی کیم تهیونگ بودن رو هیچ کجای دنیا نمیتونم پیدا کنم.
جونگکوک ابروهاشو تا انداخت
_حالا مگه چیه؟ ببینم نکنه دوسش داری؟
تهیون خنده ی ریزی کرد
_نه بابا من رفیقشم، عاشق بند کیفشم!
خوند و انگشتهاشو به حالتی که به پول اشاره میکرد، روی هم کشید
جونگکوک سری از تاسف تکون داد
_واقعا حرفی ندارم!تهیون فقط خندید و از میز جونگکوک دور شد
...
دیگه انگشتهاشو حس نمیکرد!پوشه آخرم آماده کرد و با فلشی که دستش بود سمت میز تهیون رفت
_بیا اینم از این...
خسته گفت و چشمهای تهیون گشاد شدن
_هووو... چجوری تونستی؟
سرش رو بالا آورد و جیغ کوتاهی کشید
_عه، جونگکوک شی چه بلایی سر چشمهات اومده؟
جونگکوک به صورت شگفت انگیزی پوکر شد
_از ساعت دو ظهر تا یازده و نیم شب یه لحظه هم سرمو از تو کامپیوتر در نیاوردم! به خودم افتخار میکنم که هنوز کور نشدم!-_-
تهیون خجالت زده خندید
_دلم برات سوخت... به هرحال، شب خوبی داشته باشی!
جونگکوک با یه "توام همینطور" از تهیون فاصله گرفت و سمت میزش رفت تا وسایلش رو جمع کنه!
_جونگکوک شی؟ تشریف میبرید؟با صدای پر تمسخر رئیس عوضیش که اونروز علاقه زیادی به دست انداختن و اذیت کردنش پیدا کرده بود، برگشت و تعظیم کوتاهی کرد
_کیم تهیونگ شی! بله دیگه کارام تموم شده... میخوام برم!
تهیونگ نگاه گذرایی به ساعت مچی گرونش انداخت و الکی شونه بالا انداخت
YOU ARE READING
On My Way
Fanfiction_ چرا اینجوری شدی؟ + این چیزا رو دوست نداشتم... سر راهم قرار گرفتن!