on my way(p.35)

2K 348 130
                                    

- حرف نمیزنی؟

نامجون هرلحظه داشت کلافه تر میشد و مشتش آماده بود تا با یک جمله اشتباه تو دهن تهیونگ فرود بیاد...
تقصیری هم نداشت!
دوستش یهو بهش زنگ زده بود و گفته بود برادرش رو پیدا کرده و یه آدرس بهش داده بود که زیر پونز هم پیدا نمی شد و نامجون فکر کرده بود مسخره اش کرده...
بعد از رسیدن به همون آدرس داداشش رو دیده بود که تشنج کرده بود و تقریبا داشت میمرد!
حالش باید چجوری می‌بود؟

- تهیونگ به جون داداشم که دو دقیقه پیش داشتم از دستش میدادم! اگه دهنت رو باز نکنی همینجا میکشمت!

یونگی دست از همزدن آب قند برداشت و اون رو جلوی تهیونگ نگه داشت

- جئون! فعلا هیچی نگو! نمیبینی حالش بده؟

نامجون فقط به جمله یونگی بی توجهی کرد

- از کی میدونی کوک کجاست؟ چرا بهم نگفتی؟ چرا به این روز افتاده بود؟

تهیونگ فقط پلک میزد و دست یونگی که لیوان رو نگه داشته بود، هنوز جلوی صورتش بود

- بس کن!

یونگی با حرص غر زد و کنار تهیونگ روی زانو نشست

- یکم از این بخور! آروم باش، همه چی تموم شد، کوک خوبه!

تهیونگ که انگار فقط یه دلگرمی میخواست دهنش رو باز کرد و گذاشت یونگی آب قند رو بهش بخورونه.

- تهیونگ خودت رو به موش مردگی نزن، اینقدر میزنمت که همینجوری بمونی ها!

نامجون واقعا خیلی داشت تلاش میکرد که نپره رو تهیونگ...

- روش هات فقط رو کوک جواب میداده! اینقدر همه رو با زور بازوت تهدید نکن.

یونگی زمزمه کرد و حتی نگاهش رو هم از صورت رنگ پریده تهیونگ نگرفت

- چرا جونگکوک به این روز افتاده؟

- هیونگ!

صدای بغض دار و خفه ایی که از جلوی آشپزخونه اومد، باعث شد همه سرها سمتش بچرخه

- هیونگ... اینجا چیکار میکنی؟

هرکسی میتونست بفهمه علاوه برتعجب، کمی ترسیده

- جونگکوک!

با اینکه جونگکوک رو دیده بود اما انگار که تشنه ی شنیدن صداش باشه...
با صدا شدنش توسط جونگکوک انگار که آب سرد روی سرش ریخته باشن، هنگ کرده بود!

- نامجون هیونگ!!

بغضش شکست و اشکهاش روی گونه هاش ریختن
گریه هاش داشتن زیاد میشدن و جونگکوک نمی خواست دوباره تبدیل به اون آدم ضعیف سابق بشه...
اما وقتی یه چیزهایی از گذشته به سمتت میاد، باعث میشه دلت برای گذشته بودن تنگ بشه!
جونگکوک اشتباه کرده بود و حاضر بود دنیاش رو بده تا به گذشته برگرده و خونه بمونه...
خسته شده بود... از تنهایی، از بی کسی، از جون کندن برای زنده موندن، از خودش، از حالش، از آینده ایی که نیومده بود، از گذشته و از همه چی...
شاید برای همین بود که سمت نامجون قدم تند کرد و خودش رو توی بغلش پرت کرد

On My WayWhere stories live. Discover now