on my way(p.15)

2.7K 514 93
                                    

قهوه هاشون رو تو سکوت کاملی خوردن که توش جونگکوک با فنجونش بازی بازی میکرد و تهیونگ سرش رو توی لپ تاپش کرده بود و تند تند تایپ میکرد

- برای چی دیشب بهم اون پیام رو دادی؟

تهیونگ میدونست بالاخره این بحث باز میشه...
و جونگکوک هم دیگه نمی تونست صبر کنه!

- آم... خب راستش... میخواستم بیایی... بیایی اینجا تا...

تهیونگ که دید اینجوری حالت خیلی معذبی داره بلند شد و رفت روی مبل روبرویی جونگکوک نشست.
و چشمهای منتظر جونگکوک قدم به قدم حرکاتش رو دنبال میکردن

- من میخواستم راجع موضوعی که اونروز پیش اومد حرف بزنیم!

جونگکوک دقیقا میدونست موضوع چیه! پس سریع رفت سراغ سوال دوم...

- چه حرفی؟

تهیونگ پوفی کرد

- من میخواستم بگم... اگه گیج شدی یا همچین چیزی، من قرار نیست ناراحت بشم!

جونگکوک نگاهش رو از میز گرفت و به صورت جدی پسر روبروش خیره شد

- منظورت رو نمیفهمم!

- میگم... اگه بخاطر اون موقعیتی که توش بودی تصمیم گرفتی که اون جواب رو بدی، هیچوقت واسه عوض کردن جملت دیر نیست

جونگکوک با کمی لنگ زدن از جا بلند شد و پشت بندش تهیونگ سر پا ایستاد

- من حرف دیگه ایی ندارم باهات راجع این موضوع بزنم

تهیونگ دو قدم فاصله کوتاه بینشون رو طی کرد و سعی کرد نگاهش دلخور نباشه

- من متاسفم، باشه؟!

جونگکوک پوزخند زد

- کیم تهیونگ تو واقعا یا خیلی معصومی یا خیلی کندذهنی... و البته هیچکدوم به قیافت نمیاد!

با تموم شدن جملش، پوزخندش تبدیل به لبخند شد و دست هاش رو پشت کمرش زد

- چی باعث شده فکر کنی من اونقدر احمقم که از قبول پیشنهاد یه مرد فوق العاده پشیمون بشم؟

تهیونگ پوزخندی، دقیقا شبیه پوزخندی زد که تا ثانیه ایی پیش رو صورت جونگکوک بود

- چون تو احمقی... و برعکس من کاملا ویژگی هات به قیافت میاد!

و بعد از لبخندی که روی صورتش نشست، دست های جونگکوک دورش حلقه شد و سرش به سینه تهیونگ چسبید

- من فقط قیافم احمقه... تو چی که احساس من رو نمی فهمی؟

- مگه تو میفهمی؟

- شاید نفهمم، اما به حرفی که میزنی اعتماد دارم کیم تهیونگ! توام سعی کن بهم اعتماد کنی عوضی.

یکی از دست های تهیونگ پشت کمرش نشست و اون یکی دست چونه اش رو گرفت و مجبورش کرد با بالا گرفتن سرش، نگاهش کنه

On My WayWo Geschichten leben. Entdecke jetzt