قسمت آخر
از دید کهلانیبا بیحالی چشامو باز کردم و نور به چشمام تیغ کشید و دوباره بستمشون
ذهنم پوچ و خالی بود و قلبم داشت تند تند میزد
چشامو باز کردم
و با دیدن نیثن میخواستم حرف بزنم ولی صدام تو گلوم گیر کرد و تبدیل به چیزای نامفهوم شد-هی بیدار شدی؟
-ب... ب..
-چیزی میخوای بگی؟
-بچ... بچم
نالیدم و اشکم از چشمم افتاد-هی گریه نکن...
اشکمو پاک کرد:اون فسقلی حالش خوبه-زین...
مغزم وحشیانه داشت اونو به ذهنم میاوردنیثن ساکت شد و سرشو پایین انداخت
-اون مرده!
اینو گفتم و نتونستم اشکامو کنترل کنم انگار یه چیزی تو سینه ام تیکه پاره شد و نفس کشیدن سخت شد-کهلانی؟
نیثن با نگرانی پرسیداما نمیتونستم جوابشو بدم چون حس میکردم دنده هام داره خرد میشه
-کهلانی... لعنتی...نفس بکش
اون داد زدولی نمیدونست تنها کاری که نمیتونم انجام بدم نفس کشیدنه
دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم اما انگار هوا وارد ریه هام نمیشدصدای قلبمو تو گوشام میشنیدم و نیثن بهم سیلی زد
و انگار بعد از اون مجاری تنفسیم باز شدن و یه طرف صورتم به زق زق افتاد-لعنتی من کی گفتم اون مرده؟
نیثن داد زد و انگار روح دوباره به تنم برگشت:اون اینجاست...-می..خوام ببینم...ش...
با صدایی که انگار از ته غار میومد گفتم-نمیتونی فعلا باید استراحت کنی
-نیثن..
التماس کردم@#$%$#@
وقتی رسیدم پشت شیشه ی اتاقی که اون توش بود مثل گربه ای که به شیشه چنگ میزپه تا بره تو دستامو روی شیشه گذاشتم
و با دیدن سوختگی کنار صورتش و دستش که سابقا پر از تتو بود روی دهنمو پوشوندم تا جیغ نزنم
ولی خودش انگار حس نمیکرد
انگار خوابیده بود تا دردی رو حس نکنه-تو کماست ...
نیثن گفت-چون بدجوری سوخته؟
-چون قبل از انفجاری که این بلارو سرش بیاره درگیر شده و به سرش ضربه خورده
-درگیر شده؟
-اوهوم... آستین رو کشت و خودشم اینطور شد واقعا نمیدونیم چه اتفاقی افتاد تا وقتیکه خودش بیدار شه و بهمون بگه
صورتمو با یه دستم پوشوندم چون دیگه نمیتونستم نگاه کنم
نیثن دستمو از شیشه جدا کرد و گرفت و پشتمو نوازش کرد
YOU ARE READING
LuvWar
Fanfictionاونا یادشون نمیومد که من کیم و هویتم براشون فقط درد بود پس گذاشتم تو فراموشی بمونن و خودم... سرم به انتقام گرمه