Chapter 74

438 26 9
                                    


قسمت آخر
از دید کهلانی

با بیحالی چشامو باز کردم و نور به چشمام تیغ کشید و دوباره بستمشون
ذهنم پوچ و خالی بود و قلبم داشت تند تند میزد
چشامو باز کردم
و با دیدن نیثن میخواستم حرف بزنم ولی صدام تو گلوم گیر کرد و تبدیل به چیزای نامفهوم شد

-هی بیدار شدی؟

-ب... ب..

-چیزی میخوای بگی؟

-بچ... بچم
نالیدم و اشکم از چشمم افتاد

-هی گریه نکن...
اشکمو پاک کرد:اون فسقلی حالش خوبه

-زین...
مغزم وحشیانه داشت اونو به ذهنم میاورد

نیثن ساکت شد و سرشو پایین انداخت

-اون مرده!
اینو گفتم و نتونستم اشکامو کنترل کنم انگار یه چیزی تو سینه ام تیکه پاره شد و نفس کشیدن سخت شد

-کهلانی؟
نیثن با نگرانی پرسید

اما نمیتونستم جوابشو بدم چون حس میکردم دنده هام داره خرد میشه

-کهلانی... لعنتی...نفس بکش
اون داد زد

ولی نمیدونست تنها کاری که نمیتونم انجام بدم نفس کشیدنه
دهنمو مثل ماهی باز و بسته میکردم اما انگار هوا وارد ریه هام نمیشد

صدای قلبمو تو گوشام میشنیدم و نیثن بهم سیلی زد
و انگار بعد از اون مجاری تنفسیم باز شدن و یه طرف صورتم به زق زق افتاد

-لعنتی من کی گفتم اون مرده؟
نیثن داد زد و انگار روح دوباره به تنم برگشت:اون اینجاست...

-می..خوام ببینم...ش...
با صدایی که انگار از ته غار میومد گفتم

-نمیتونی فعلا باید استراحت کنی

-نیثن..
التماس کردم

@#$%$#@

وقتی رسیدم پشت شیشه ی اتاقی که اون توش بود مثل گربه ای که به شیشه چنگ میزپه تا بره تو دستامو روی شیشه گذاشتم

و با دیدن سوختگی کنار صورتش و دستش که سابقا پر از تتو بود  روی دهنمو پوشوندم تا جیغ نزنم

ولی خودش انگار حس نمیکرد
انگار خوابیده بود تا دردی رو حس نکنه

-تو کماست ...
نیثن گفت

-چون بدجوری سوخته؟

-چون قبل از انفجاری که این بلارو سرش بیاره درگیر شده و به سرش ضربه خورده

-درگیر شده؟

-اوهوم... آستین رو کشت و خودشم اینطور شد واقعا نمیدونیم چه اتفاقی افتاد تا وقتیکه خودش بیدار شه و بهمون بگه

صورتمو با یه دستم پوشوندم چون دیگه نمیتونستم نگاه کنم

نیثن دستمو از شیشه جدا کرد و گرفت و پشتمو نوازش کرد

LuvWarWhere stories live. Discover now