Chapter 07

383 55 4
                                    

زین زیپ کاپشنش رو بالا کشید

لندن مسخره

هیچ وقت آب و هواش یجور نمیمونه درست وقتی که فکر میکنی باید به فکر لباس های تابستونی بیوفتی شروع میکنه به سیل باریدن

از میون بلوکهای و محله ها تا به همون خونه ای برسه که تو خاطرات تو کابوسهاش تو خواب بیداری جلوی چشماشه

یه خونه ی متروک تو یه جای مرده

جایی که برای یه مدت شکنجه گاه اون شده بود

کلید رو تو مغزی انداخت و درو باز کرد و نور بدرون اتاق راه پیدا کرد

یه اتاق نه کاملا خالی دو جفت پتو و بالشت و تشک بید زده که یه لای ضخیم خاک اونارو خاکستری کرده بود
و بنظر میرسید سالهاست که دست هیچکس به اونا نخورده زین کنار اونا زانو زد
روی بالشت ها دوتا جای سر بود و یکی از اونا همونی بود که باعث می شد که دلشو نداشته باشه تا بالشت رو حرکت بده

بسمت دستگاه پخش رفت و نوار ویدیویی قدیمی رو درون دستگاه گذاشت و روشنش کرد

و درو بست

روی صفحه ی نمایشگر خودشو دید یه بچه ی معتاد با کبودی های روی تنش که به گردنش قلاده ای بود که پشتش با یه نوار چرمی به دست بندهایی میرسید که دستای نحیف زین رو بسته بودن

مردی چشم آبی با چشمهای وحشیش به دوربینی که در اون لحظه داشت این وقایع رو ثبت میکرد نگاه کرد و زین که هنوزم اون نگاه رو روی خودش حس میکرد لرزید انگار قرار بود اون مرد هر لحظه از قاب تلویزیون بیرون بیاد و با شلاقش انقدر اونو بزنه که دیگه نتونه بدنشو حس کنه

اون نیشخندی زد و شروع به زدن زین کرد
پسرک نحیف از درد نالید و اشک تو چشماش جمع شد و تقلا کرد تا دستشو آزاد کنه اما با این کار فقط داشت خودشو خفه میکرد

-هی صداتو نشنوم وگرنه نفر بعدی اونه
مرد به پسر بچه ی دیگه ای تو اتاق اشاره کرد که صورتش کبود بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود و گریه میکرد پسری که حتی در اون شرایط چشمهاش مثل دوتا یاقوت سبز می درخشیدن

زین لحظه به لحظه ی اون شکنجه رو تماشا کرد
اشکهایی که تمام مدت بنظر میرسید که حتی وجود ندارن تو چشمهاش جمع شدن
این وحشتناکترین یادگاری ایه که اون میتونست از اونا داشته باشه

-دلم براتون تنگ شده
اون نا مفهوم از میون اشکاش نالید و همزمان که فریاد دردش رو تو فیلم تمام اتاقو پر کرد اون بسمت دستگاه پخش خیز برداشت و نوار ویدیویی رو بیرون کشید و پرتش کرد

منقطع نفس نفس میزد
اشکهاشو بسختی کنار زد و به اتاق نگاه کرد

اینجا هنوزم شکنجه گاهش بود شاید شکنجه گاه جسمش نه ولی روحش هربار که به اینجا میومد تیکه تیکه میشد

اون چندتا نفس عمیق کشید و تو چشماش قطره چشم ریخت و خاک روی تنشو تکوند

دوباره نقاب سردی رو بصورتش زد از اتاق بیرون رفت و با قفل کردن در, غمهاشو پشت در زندانی کرد.

-----------------

نظر؟

LuvWarWhere stories live. Discover now