زین تقریبا خوابش برده بود که با صدای باز شدن در بیدار شد
و از جاش بسختی بلند شد
بدنش بخاطر سرما کرخت شده بود و نمیتونست ماهیچه های دردناکشو راحت تکون بدهبسمت در باز رفت و لنگان لنگان ازش خارج شد
#$%$#
کهلانی سرجاش خشک شده بود-وات د فاک؟
بالاخره تونست دهنشو باز کنه و چیزی در تعجب بگه-میدونم شوکه کننده اس ولی فعلا باید از اینجا بری تو یه جای بهتر درموردش حرف میزنیم
-اینا مسخره بازیه نه؟تا وقتی گلوله رو تو سرم خالی میکنی مثل یه احمق بمیرم؟
-نه عزیزم... اونطوری ن...
-بهم نگو عزیزم... من هیچ ربطی به تو ندارم
کهلانی عقب رفت و دستشو پس زد:فقط بذار برم...آزادمون کن-تو زندانی نیستی که بخوای آزاد شی
-لعنت بهت تو دوقطبی ای نه؟اولش منو میدزدی کتکم میزنی و میندازیم تو یه جای تاریک و نمور و حالا نقش پدر مهربون رو بازی میکنی؟
-برای همین میگم بهتره بری یکم که آرومتر شدی باهم حرف میزنیم
-میخوای منو کجا ببری؟مردیکه ی لعنتی هربلایی میخوای سرم بیاری فقط بگو و دست از رنگ زدنم بردار
-عزیزم به اعصابت مسلط باش
-بهم نگو چیکار کنم و چیکار نکنم آزادمون کن
-تو با اون مرد رابطه داری؟
-ا...
کهلانی مردد بود که چی بگه اون فقط هرزه ی زین بود نه بیشتر-خب بهتره فراموشش کنی ما بعدا حرف میزنیم
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و همون دو نفری که اونو از انبار تا این اتاق آوردن بازوهاشو گرفتن و اونو با خودشون بردنو مجبورش کردن سوار یه لیموزین بشه درحالیکه یه بادیگارد مسلح کنارش نشسته
عالی شد
از دستای یه دیوونه به دستای دیوونه ی بعدی
اینو تو ذهنش گفت
@#$#@زین بسمت یکی از ستونهایی رفت که قبلا روش بمب هارو جایگذاری کرده بود و دکمه ایکه همه ی بمب هارو فعال میکرد رو فشرد
ولی همینکه خواست برگرده سردی یه اسلحه رو پشت سرش حس کرد و سرجاش خشک شد
-پس اینجایی...! داشتی حسابی مارو با رییس تو دردسر مینداختی
مرد گفت و از پشت یقه اشو گرفت و اونو هل داد و مجبورش کرد راه بیوفته
DU LIEST GERADE
LuvWar
Fanfictionاونا یادشون نمیومد که من کیم و هویتم براشون فقط درد بود پس گذاشتم تو فراموشی بمونن و خودم... سرم به انتقام گرمه