Chapter 71

120 21 0
                                    

زین تقریبا خوابش برده بود که با صدای باز شدن در بیدار شد
و از جاش بسختی بلند شد
بدنش بخاطر سرما کرخت شده بود و نمیتونست ماهیچه های دردناکشو راحت تکون بده

بسمت در باز رفت و لنگان لنگان ازش خارج شد
#$%$#
کهلانی سرجاش خشک شده بود

-وات د فاک؟
بالاخره تونست دهنشو باز کنه و چیزی در تعجب بگه

-میدونم شوکه کننده اس ولی فعلا باید از اینجا بری تو یه جای بهتر درموردش حرف میزنیم

-اینا مسخره بازیه نه؟تا وقتی گلوله رو تو سرم خالی میکنی مثل یه احمق بمیرم؟

-نه عزیزم... اونطوری ن...

-بهم نگو عزیزم... من هیچ ربطی به تو ندارم
کهلانی عقب رفت و دستشو پس زد:فقط بذار برم...آزادمون کن

-تو زندانی نیستی که بخوای آزاد شی

-لعنت بهت تو دوقطبی ای نه؟اولش منو میدزدی کتکم میزنی و میندازیم تو یه جای تاریک و نمور و حالا نقش پدر مهربون رو بازی میکنی؟

-برای همین میگم بهتره بری یکم که آرومتر شدی باهم حرف میزنیم

-میخوای منو کجا ببری؟مردیکه ی لعنتی هربلایی میخوای سرم بیاری فقط بگو و دست از رنگ زدنم بردار

-عزیزم به اعصابت مسلط باش

-بهم نگو چیکار کنم و چیکار نکنم آزادمون کن

-تو با اون مرد رابطه داری؟

-ا...
کهلانی مردد بود که چی بگه اون فقط هرزه ی زین بود نه بیشتر

-خب بهتره فراموشش کنی ما بعدا حرف میزنیم
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و همون دو نفری که اونو از انبار تا این اتاق آوردن بازوهاشو گرفتن و اونو با خودشون بردن

و مجبورش کردن سوار یه لیموزین بشه درحالیکه یه بادیگارد مسلح کنارش نشسته

عالی شد
از دستای یه دیوونه به دستای دیوونه ی بعدی
اینو تو ذهنش گفت
@#$#@

زین بسمت یکی از ستونهایی رفت که قبلا روش بمب هارو جایگذاری کرده بود و دکمه ایکه همه ی بمب هارو فعال میکرد رو فشرد

ولی همینکه خواست برگرده سردی یه اسلحه رو پشت سرش حس کرد و سرجاش خشک شد

-پس اینجایی...! داشتی حسابی مارو با رییس تو دردسر مینداختی
مرد گفت و از پشت یقه اشو گرفت و اونو هل داد و مجبورش کرد راه بیوفته

LuvWarWo Geschichten leben. Entdecke jetzt