Chapter 31

260 43 10
                                    


به محض اینکه وارد خونه شدن زین بازوی کهلانی رو ول کرد و اونو هل داد تو خونه

-زین...!
کهلانی خواست چیزی بگه که زین تشر زد:بهت گفتم خیلی واضح گفتم تو کارهای من فضولی نکن و حدتوبدون

-زین من..

-تو چی؟دیگه بس کن از اینکه تو همه ی کارام سرک میکشی دارم کلافه میشم

-خب تو اگه باهام حرف بزنی مجبور نمیشم اینکارو کنم
کهلانی با شجاعتی که خودشم متعجب کرد گفت

-و تو کی هستی که بخوام بهش جواب پس بدم؟

-من...من...

-دقیقا!!!..تو هیچکس نیستی حالا هم برو گمشو از خونه ام بیرون

-زین...

-بهت گفتم برووو
به در اشاره کرد

-نمیرم!!
کهلانی با تحکم گفت

-چرا میری تو فقط یکی دو روز برای خوش گذرونی بودی ولی انگار حد خودتو یادت رفته چیه؟منتظری حامله شی تا ازم باج بگیری؟

-نه!!!
کهلانی سریعا تکذیب کرد:من...نمیخوام

زین دیگه بحث نکرد دستشو گرفت و اونو از خونه پرت کرد بیرون

چند دقیقه ای صدای فحشا و مشت و لگد هایی که به در میزد شنیده میشد ولی بعد فقط سکوت بود

#$%&%$#

از جیغ زدن خسته شد و روی در سرخورد و روی زمین نشست و سرشو روی زانوهاش گذاشت

-من چرا اینجا موندم؟چرا نمیرم؟
با خودش زمزمه کرد

سرش بخاطر چیزهایی که دیده بود و حتی فرصت نکرده بود هضم کنه گیج میرفت

-برو از جات بلند شو سلیطه فقط برگرد خونه ات و همون جنده پولی همیشگی شو
با بغض به خودش زمزمه وار تشر زد

بسختی از جاش بلند شد و راه خونه اشو در پیش گرفت
میدونست که پای پیاده نمیتونه اون همه راه رو بره باید تاکسی می گرفت ولی مغزش قفل بود و فقط پاهاش بودن که به جلو تلو تلو میخوردن

کمی جلوتر که رفت هوا بارونی شد
زیر لب به بدشانسی خودش فحش داد ولی متوجه یه تاکسی شد و دستشو تکون داد تا اون بایسته و وقتی ایستادبیحرف سوار شد
و آدرس یه محله ی نزدیک به محله ی خودش رو بهش داد

و سرشو به شیشه چسبوند و یه آهنگ رو که اتفاقی به زبونش اومده بود رو زمزمه کرد

چرا این حسو دارم؟
چرا احساس پوچی میکنم؟

هزاران بار این سوالو از خودش پرسید تا وقتیکه راننده ی تاکسی بهش گفت که به مقصد رسیدن

باید تا خونه پیاده روی میکرد و میدونست حسابی خیس میشه ولی بازم اهمیتی نداد

فقط می خواست برسه به خونه و برای یه دلیلی که حتی نمیدونه چیه گریه کنه

چند متر آخر رو دویید و در خونه اشو باز کرد و چراغ رو سریعا روشن کرد

ولی هنوز پاشم تو خونه گذاشته بود که مزه ی زرداب رو ته گلوش حس کرد و بسمت دستشویی دویید

با نا آرومی عق زد تا معده اش که چیزی جز یه نوشیدنی میوه ای چیزی برای بیرون دادن نداشت خودشو خالی کنه

ولی این هنوز اول ماجرا بود...

-سلام سبزه کوچولو دلت برام تنگ شده بود؟
سرشو بالا آورد و با دیدن کایلا عصبانی شد

-هی از خونه ام برو گمشو بیرون سلیطه
تشر زد

-وگرنه چی میشه؟هان؟

-گمش..
دوباره معده اش بهم پیچید و عق زد

-هی هی خودتو عصبی نکن برای تو دلی ات ضرر داره
کایلا با نیشخند گفت

-وات د فاک؟تو..چی..؟
ولی نتونست حرفشو کامل کنه چون کایلا با میله ای که تو دستش بود به سرش کوبوند

LuvWarWhere stories live. Discover now